آرام
(اِخ) تخلص میرزاصادق نام یزدی از شعرای متأخر، در قرن سیزدهم هجری.
آرامانیدن
[دَ] (مص) اِسکان. (زوزنی). اِهداء. اضجاع. اهجاع. || مطمئن کردن. (زمخشری). || آرام کردن. آرام دادن.
آرام بخش
[بَ] (نف مرکب) مُسَکِّن.
آرام بخشی
[بَ] (حامص مرکب)چگونگی و صفت آرام بخش.
آرام بخشیدن
[بَ دَ] (مص مرکب)آرام دادن. تسکین درد. بردن اضطراب. فرونشاندن خشم.
آرام بن
[بَ] (اِ مرکب) باغی میان شهر و قصبه و یا ده. باغ ملی. باغ شهرداری. باغ بلدیه. آرام.
آرام بودن
[دَ] (مص مرکب) استراحت :
چنان دان که هر کس جهان را شناخت
در او جای آرام بودن نساخت.فردوسی.
آرام جان
[مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)مایهء سکون دل. معشوقه. معشوق :
بر این برز و بالا و این خوب چهر
تو گوئی که آرام جانست و مهر.فردوسی.
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
سعدی.
از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و...
آرام جای
(اِ مرکب) جای استراحت :
پرستش کنم پیش یزدان به پای
نبیند مرا کس به آرام جای.فردوسی.
آرامجوی
(نف مرکب) مصلح. صلاح اندیش. صلح طلب. آشتی خواه :
یکی پهلوان داشتی نامجوی
خردمند و بیدار و آرامجوی.فردوسی.
آرام خاطر
[مِ طِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مایهء سکون خاطر.
آرام دادن
[دَ] (مص مرکب) تقریر. (مجمل اللغه). || تسکین. || تأمین. رَفْو. دل دادن :
خورش ساز و آرامشان ده بخورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد.فردوسی.
و باز بسیستان آمد... پس از آنکه آن ناحیت را آرام داد. (تاریخ سیستان). || اطمینان دادن. قرار دادن :
بدینسان پیامش ز بهرام ده
دلش را به...
آرام دل
[مِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)مایهء تسلی خاطر. مایهء امید. معشوق. معشوقه :
یکی تختهء جامه هم نابرید
دو آرام دل کودک نارسید
روان را همی لعلشان نوش داد
بیاورد و یکسر بشیدوش داد.فردوسی.
هرچند کآن آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم.
حافظ.
آرامدن
[مِ دَ] (مص) آرَمِدَن. آرمیدن.
آرام رفتن
[رَ تَ] (مص مرکب) بتأنی، به آهستگی، بنرمی رفتن. رَهْو.
آرام روح
[مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)آرام دل. آرام جان. آرام خاطر.
آرام سوز
(نف مرکب) مخل و بهم زنندهء آسایش :
بگریه دایه را گفتا چه روز است
تو گوئی آتشی آرام سوز است.
(ویس و رامین).
آرامش
[مِ] (اِمص) اسم مصدر از آرامیدن. سکون. آرمِش :
رایتش ساکن نگردد یک زمان در یک زمین
رخشش آرامش نگیرد ساعتی در یک مقام.
فرخی.
|| طمأنینه. (ربنجنی). اَون. سکینه. (ربنجنی) (دستوراللغه) :
دلم را بد آرامشی زآن خبر
روانم ز شادی برآمد بسر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و بنی اسرائیل را بدان [ بتابوت سکینه ]آرامش بود....
آرامشاه
(اِخ) نام پادشاهی مغولی در دهلی (607 - 608 ه . ق.).
آرامش جو
[مِ] (نف مرکب)آرامش جوی. آنکه طالب آرامش است. آرامش خواه. آرامش طلب.