ابن نهبی
[اِ نُ نُ با] (ع ص مرکب، اِ مرکب) دشنامی است.
ابنو
[] (اِخ) نام قریه ای بفارس در پنج فرسنگی جنوب پالنگری.
ابن واسطی
[اِ نُ سِ] (اِخ) طبیبی از مردم بغداد و شاید فرزند ابن بختویهء واسطی، معاصر المستظهر بالله عباسی و طبیب او. وی تدبیر را بر دوا مقدم میشمرد و می گفت با خوبی هوا و دور داشتن بیمار از اعراض نفسانی باید تقویت قوای او کرد و اعراض نفسانی دارو...
ابن واصل
[اِ نُ صِ] (اِخ) ابوالعباس. از پیوستگان حاجب طاهربن زیرک بود سپس از او ببرید و در شیراز بفولاد پیوست و آنگاه که فولاد اسیر و کشته شد در بطیحه بخدمت مهذب الدوله درآمد و از جانب مهذب الدوله بصره را بگشاد و سپس عصیان آغاز کرد و بر بطیحه...
ابن واصل
[اِ نُ صِ] (اِخ) محمد. از مردم فارس. در 265 ه . ق. با همراهی احمدبن لیث کردی به نام خلیفه فارس را متصرف شدند لکن در معنی قصد استقلال و استبداد داشتند. و آنگاه که معتمد خلیفه حکومت فارس به موسی بن بغا داد و او در 361 عبدالرحمن...
ابن واصل
[اِ نُ صِ] (اِخ) جمال الدین ابوعبدالله محمد بن سالم. مورخ. مولد او به سال 604 ه . ق. وی در اول در شهر حماه مدرس بود و سپس او را به سال 659 بقاهره طلبیدند و بیبرس او را بجزیرهء صقلیه نزد مَنفرد(1) بسفارت فرستاد و او مدتی دراز...
ابن واضح یعقوبی
[اِ نُ ضِ حِ یَ](اِخ) احمدبن ابی یعقوب. عالم جغرافیائی در مائهء سیم هجری. او راست: کتاب البلدان و آنرا در سال 278 ه . ق. بپایان رسانیده است.(1)
(1) - این کتاب در لیدن به طبع رسیده است.
ابن وافد
[اِ نُ فِ] (اِخ) ابوالمطرف عبدالرحمن بن محمد. از اشراف اندلس و طبیبی استاد. ولادت او به سال 389 ه . ق. بود و در طلیطله میزیست و در ایام القادر بالله یحیی بن ذی النون مقام وزارت یافت. وی در معالجه کمتر به استعمال دوا میپرداخت و بغذا اکتفا...
ابن وحشیهء کسدانی
[اِ نُ وَ شی یَ یِ کَ] (اِخ) یا کلدانی. ابوبکر احمدبن علی بن قیس المختاربن عبدالکریم بن جرثیابن بدنیابن برطانیابن علاطیا الکسدانی الصوفی. از اهل قسین. و گویند که او ساحر و دانای بساختن طلسمات و نیز دارای صناعت کیمیا (زرسازی) بوده. و معنی کسدانی نبطی است و نبطیان...
ابنود
[اَ] (اِخ) نام قریه ای از صعید نزدیک قفط دارای بستانها و نخلستانها و چرخشت و پادنگها شکر را.
ابن وداع
[اِ نُ ؟] (اِخ) عبدالله بن محمد بن وداع بن الزیادبن هانی ازدی مکنی به ابی عبدالله. یکی از علمای نحو و لغت. (ابن الندیم).
ابن وردان
[اِ نُ وَ] (ع اِ مرکب) سنگم. (مهذب الاسماء). سوسکه. (خلاص نطنزی). سوسک سرخ که بیشتر در حمامها و در بالوعه ها باشد. تذو. (مهذب الاسماء).
ابن ورقا
[اِ نُ وَ] (اِخ) ابوبکر محمد بن عبدالله بن ورقاء اودنی بخاری. فقیه شافعی. او به نیشابور میزیست و پس از آن به بخارا بازگشت و در آنجا به سال 385 ه . ق. درگذشت.
ابن ورقا
[اِ نُ وَ] (اِخ) جعفربن محمد شیبانی. ادیب و شاعر. مولد او بسامره در 292 ه . ق. بوده است، و از دست مقتدر خلیفه مناصب چندی داشته و او را با سیف الدولهء حمدانی مراسلات و مشاعراتیست. وفات او در 352 بوده است.
ابن وزان
[اِ نُ وَزْ زا] (اِخ) ابوالقاسم ابراهیم بن عثمان قیروانی. فقیه و ادیب لغوی. او را با ثعلب و مبرد برابر میشمردند و گفته اند چند کتاب لغت چون کتاب العین خلیل بن احمد و اصلاح المنطق و غیر آن را از حفظ داشت. و او را تألیفات بسیار است....
ابن وصیف شاه
[اِ نُ وَ] (اِخ) ابراهیم. او را تاریخی است بر دو بخش، قسمت اولی در تاریخ عام و جزء دوم مخصوص اقلیم مصر و عجائب آن و نیز تاریخ مختصری بنام جواهرالبحور و وقایع الدهور. و او در نیمهء مأهء هفتم میزیسته است.
ابن وصیف صابی
[اِ نُ وَ فِ] (اِخ)طبیبی از مردم بغداد، در نیمهء اول مائهء چهارم هجری. بیشتر شهرت او در امراض چشم و کحالی بوده است و مردم از بلاد بعیده برای فراگرفتن این فن بنزد او می شدند از جمله احمدبن یونس حرانی و برادر او.
ابن وقشی
[اِ نُ وَ] (اِخ) هشام بن احمدبن هشام کنانی طلیطلی. فقیه ادیب ریاضی. وی را در اغلب علوم مهارت بود و چندی منصب قضا داشت و اشعاری نیکو دارد. او راست: کتاب نکت الکامل و آن شرح کامل مبرد است. وفات وی در سال 470 ه . ق. بشهر دانیه...
ابن وکیع
[اِ نُ وَ] (اِخ) ابومحمد حسن بن علی بن احمدبن محمد. شاعر اهوازی. اص از مردم بغداد. مولد او تنیس بود و هم بدانجا درگذشت. وکیع لقب جد او محمد است و او نیز مردی ادیب و مورخ بود و باهواز میزیست. او راست: کتاب الرمی و النضال. کتاب المَکائیل...
ابن وکیع البنانی
[اِ نُ وَ ؟] (اِخ) نام یکی از متکلمین مجبره. (ابن الندیم).