ابسوج
[اَ] (اِخ) نام قریه ای به سعید مصر به غربی نیل.
ابسوق
[اَ] (از عبری، اِ) هر فراسه از تورات به چندین ابسوق منقسم شود، و معنی ابسوق آیه است. (ابن الندیم).
ابسوقات
[اَ] (اِ) جِ اَبسوق.
ابسیطون
[اَ] (معرب، اِ) افسنطین.
ابسیق
[اُ] (اِخ)(1) یکی از نواحی آسیای صغیر. اما آن یازده ناحیت که بر مشرق خلیج است (ظاهراً بحر مرمره) نام وی این است: برقسیس. ابسیق. انطماط (ظ: ابطیماط). سلوقیه. ناطلیق. بقلار. افلاخونیه. فیادق (ظ: قبادق). خرشته (شاید: خرسنه). ارمیناق. خالدیه (شالدی). (حدودالعالم). و دیگر رودی است از عمل ابسیق رود...
ابش
[اَ] (ع مص) فراهم کردن. فراهم آوردن. جمع کردن. گرد کردن.
ابش
[اَ بَش ش] (ع ص) تازه روی. خندان. || آنکه زینت دهد گرداگرد سرا و در خانهء کسی را بطعام و شراب.
ابش
[اَ بِ] (اِخ) نهمین از اتابکان سلغری فارس (662- 668 ه .ق .).
ابشار
[اَ] (ع اِ) جِ بَشَر و بَشَره.
ابشار
[اِ] (ع مص) مژده دادن. || شاد شدن.
ابشاغ
[اِ] (ع مص) باران نرم و ضعیف رسانیدن زمین را.
ابشاق
[اَ] (اِخ) نام قریه ای به صعید مصر.
ابشالوم
[اَ] (اِخ) (از اَب، پدر + شالوم، به عبری، سلامت) پسر داود از معکه دختر تلما پادشاه جشور. او بر پدر خویش قیام کرد و پس از جنگی مغلوب گردید و بگریخت و گیسوان بلند او بدرختی پیچیده بدان بیاویخت. در آن حال یوآب یکی از سرداران داود وی را...
ابشام
[اِ] (ع مص) ناگوار شدن طعام.
ابشایه
[اَ یَ] (اِخ) از قراء غربیهء مصر.
ابشتن
[اَ بِ تَ] (مص) رجوع به آبشتن شود.
ابشق
[اَ شَ] (اِخ) اَبْشَک. نام دهی است بجرجان.
ابشیش
[اَ] (اِخ) یکی از قرای مصر در ناحیهء سمنودیه.
ابشیه
[] (اِخ) به ابشیه الرمان هم معروف و یکی از قرای فیوم است در مصر.
ابشیهی
[] (اِخ) ابوالفتح بهاءالدین محمد بن احمد محلی شافعی، از مردم ابشیهء فیوم مصر. ادیب و فقیه و واعظ و خطیب ابشیه. او راست: کتاب المستطرف فی کل فن مستظرف. اطواق الازهار علی صدور الانهار. و ابن فهد و بقاعی از او اخذ فوائد کرده اند. مولد او به سال...