ابرد
[اَ رَ] (ع اِ) پلنگ نر. مؤنث: اَبْرَده. ج، ابارد.
ابرد
[اَ رُ] (ع اِ) جِ بُرد.
ابردان
[اَ رَ] (ع اِ) تثنیهء ابرد. بامداد و شبانگاه. (مهذب الاسماء). صبح و شامگاه. صبح و شام و سایهء آن دو :
وزآن پس دو ماه ابردان برگذاشت
که یک روز بی پرده درگه نداشت.فردوسی.
ابردکث
[] (اِخ) شهرکی است خرد و آبادان به ماوراءالنهر نزدیک بغویکث، فرنکث. (حدودالعالم).
ابرده
[اِ رِ دَ] (ع اِ) سرمای صبحدم. (مهذب الاسماء). || سردی مزاج یا بیماری مضعف باه که پیران را افتد از غلبهء رطوبت و برودت.
ابرز
[اَ رَ] (ع ن تف) ظاهرتر. آشکارتر.
ابرز
[اَ رَ] (اِخ) ابرج آبادهء فارس.
ابرز
[اَ رَ] (اِخ) نام کوهی به ناحیت همدان. (شعوری).
ابرزی
[اِ رِ] (ص نسبی) زر ابرزی؛ زرّ ساو. ذهب خالص. || خالص.
ابرزی
[اَ رَ] (اِخ) عمیدالدین اسعدبن نصر انصاری. وزیر سعدبن زنگی، اتابک فارس. وی پس از رکن الدین صلاح کرمانی به وزارت رسید و در زمان اتابکیِ سعدبن زنگی به سفارت نزد سلطان محمد خوارزمشاه رفت و پس از وفات سعدبن زنگی که سلطنت به پسر او ابوبکر رسید به تهمت...
ابرس
[اِ بِ] (اِخ)(1) گئورگ مُریتس. مصرشناس و داستان نویس آلمانی (1837-1898 م.). وی در حدود بیست داستان بزرگ و کوچک نوشته است، از آن جمله است: گواردا(2) (1877)، دو خواهر (1880)، امپراطور (1881)، سِراپیس (1885)، ژُزوئه (1891)، نامزد نیل (1893).
(1) - Ebers, Georg Moritz.
(2) - Guarda.
ابرسام
[اَ بَ] (اِخ) نام وزیر اردشیر بابکان. ابن رجفر، یا بزرجفرمدار. و بعضی گمان برده اند ابرسام، تن سر است.
ابرش
[اَ رَ] (ع ص، اِ) زیوری از زیورهای اسب. رخش. چپار. (منتهی الارب). ملمع. اسب که نقطه های خرد دارد. (مهذب الاسماء). آنکه بر پوست نقطه های سفید دارد. (دستوراللغهء ادیب نطنزی). اسب که نقطه های سپید دارد مخالف باقی رنگ. اسبی که بر اعضای او نقطه ها باشد مخالف...
ابرش
[اَ رَ] (اِخ) نام یکی از خوشنویسان خط عرب. (ابن الندیم).
ابرشاش
[اِ رِ] (ع مص) رخش شدن اسب. (زوزنی). چپار شدن اسب.
ابرشتویم
[اَ رَ تَ] (اِخ) نام کوهی است به بذ، در زمین برقان از نواحی آذربایجان، و بابک خرم دین بدانجا پناه جست. (مراصدالاطلاع).
ابرشم
[اَ رِ شَ] (اِ) ابریشم :
دیوه هرچند کابرشم بکند
هرچه او بیشتر بخویش تَنَد...رودکی.
ابرشهر
[اَ بَ شَ] (اِخ) نام باستانی نیشابور، و معدن فیروزه بدانجاست. صاحب مراصدالاطلاع گوید این کلمه را با سین مهمله نیز روایت کرده اند. و رجوع به ابهرشهر شود.
ابرشیه
[اَ رَ شی یَ] (اِخ) نام موضعی منسوب به ابرش. (مراصدالاطلاع).
ابرص
[اَ رَ] (ع ص، اِ) آنکه به برص مبتلا باشد. برص دار. پیس. (مهذب الاسماء). پیسه. پیس اندام. پیست. اَبقع. اَسلع. مؤنث: بَرْصاء. ج، بُرْص :
اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز.مولوی.
- سامّ ابرص؛ جنسی از کرباسو و وزغ باشد که آن را آفتاب پرست...