ابرش
[اَ رَ] (ع ص، اِ) زیوری از زیورهای اسب. رخش. چپار. (منتهی الارب). ملمع. اسب که نقطه های خرد دارد. (مهذب الاسماء). آنکه بر پوست نقطه های سفید دارد. (دستوراللغهء ادیب نطنزی). اسب که نقطه های سپید دارد مخالف باقی رنگ. اسبی که بر اعضای او نقطه ها باشد مخالف رنگ اعضا. (منتهی الارب). اسبی که نقطهء مخالف رنگ او بر او باشد. (برهان قاطع). اسب که موی سرخ و سیاه و سفید دارد. آنکه رنگ سرخ و سپید درهم آمیخته دارد. مؤنث: بَرْشاء. ج، بُرْش :
یکی تیر برداشت از ترکشش
بزد بر بر و سینهء ابرشش.فردوسی.(1)
سیه چشم و بور ابرش و گاودُم
سیه خایه و تند و پولادسم.فردوسی.(2)
بفرمود تازان فزون از هزار
ز آهن بکردند اسب و سوار...
از آن ابرش و بور و خنگ و سیاه
که دیده ست هرگز ز آهن سپاه؟فردوسی.
چو بر ابرش تند گشتی سوار
بلرزیدی از هیبتش روزگار.فردوسی.(3)
یکی بور ابرش به پیشش بپای
نه آرام دارد تو گوئی بجای.فردوسی.
بینداخت رستم کیانی کمند
سر ابرش آورد ناگه به بند.فردوسی.
چنان گشت ابرش که در شب سپند
همی سوختندش ز بهر گزند.فردوسی.
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده باز چون چرمه ابرش ز گرد.اسدی.
که آن کایدر استاده بد همچو شیر
بکف تیغ زرد ابرشی تند، زیر.اسدی.
هوا رزمگه، کوهش این ابرش است
درخشش کمان، آسمان ترکش است.
اسدی.
آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور.
مسعودسعد.
|| فیروزهء دورنگ. (جواهرنامه). || مکان ابرش؛ آنجای که گیاهان رنگارنگ و بسیار دارد.
- ابرش خورشید؛ کنایه از آسمانست.
|| (اِخ) لقب جذیمه بن مالک، پادشاهی از عرب، و او بیماری برص داشت و مردم از ابرص گفتن او ترسیدندی و ابرش گفتندی.
(1) - این بیت را فرهنگ نویسان بفردوسی نسبت کرده اند لکن در شاهنامه های خطی و چاپی حاضر و نیز در لغات شاهنامهء ولف یافت نشد.
(2) - این بیت را نیز فرهنگ نویسان بفردوسی نسبت کرده اند لکن در شاهنامه های خطی و چاپی حاضر و نیز در لغات شاهنامهء ولف یافت نشد.
(3) - این بیت را هم فرهنگ نویسان بفردوسی نسبت کرده اند لکن در شاهنامه های خطی و چاپی حاضر و نیز در لغات شاهنامهء ولف یافت نشد.
یکی تیر برداشت از ترکشش
بزد بر بر و سینهء ابرشش.فردوسی.(1)
سیه چشم و بور ابرش و گاودُم
سیه خایه و تند و پولادسم.فردوسی.(2)
بفرمود تازان فزون از هزار
ز آهن بکردند اسب و سوار...
از آن ابرش و بور و خنگ و سیاه
که دیده ست هرگز ز آهن سپاه؟فردوسی.
چو بر ابرش تند گشتی سوار
بلرزیدی از هیبتش روزگار.فردوسی.(3)
یکی بور ابرش به پیشش بپای
نه آرام دارد تو گوئی بجای.فردوسی.
بینداخت رستم کیانی کمند
سر ابرش آورد ناگه به بند.فردوسی.
چنان گشت ابرش که در شب سپند
همی سوختندش ز بهر گزند.فردوسی.
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده باز چون چرمه ابرش ز گرد.اسدی.
که آن کایدر استاده بد همچو شیر
بکف تیغ زرد ابرشی تند، زیر.اسدی.
هوا رزمگه، کوهش این ابرش است
درخشش کمان، آسمان ترکش است.
اسدی.
آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور.
مسعودسعد.
|| فیروزهء دورنگ. (جواهرنامه). || مکان ابرش؛ آنجای که گیاهان رنگارنگ و بسیار دارد.
- ابرش خورشید؛ کنایه از آسمانست.
|| (اِخ) لقب جذیمه بن مالک، پادشاهی از عرب، و او بیماری برص داشت و مردم از ابرص گفتن او ترسیدندی و ابرش گفتندی.
(1) - این بیت را فرهنگ نویسان بفردوسی نسبت کرده اند لکن در شاهنامه های خطی و چاپی حاضر و نیز در لغات شاهنامهء ولف یافت نشد.
(2) - این بیت را نیز فرهنگ نویسان بفردوسی نسبت کرده اند لکن در شاهنامه های خطی و چاپی حاضر و نیز در لغات شاهنامهء ولف یافت نشد.
(3) - این بیت را هم فرهنگ نویسان بفردوسی نسبت کرده اند لکن در شاهنامه های خطی و چاپی حاضر و نیز در لغات شاهنامهء ولف یافت نشد.