ابرنشاق
[اِ رِ] (ع مص) شاد شدن. || شکوفه آوردن درخت.
ابرنی
[] (اِ) به رومی نام لوف الصغیر است. (تحفه). خبزالقرود. آذان الفیل. پیلغوش. پیلگوش. رجل العجل. و ظاهراً این کلمه مصحف آرم(1) لاتینیه است.
(1) - Arum.
ابرو
[اَ] (اِ) مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسهء چشم به زیر پیشانی. حاجب. برو :
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند فروتر است از او ابرو.ناصرخسرو.
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو.
حافظ.
دگر حور و پری...
ابرواز
[اَ بَ] (اِخ) معرب کلمهء پرویز، مانند ابرویز.
ابروئی
[اَ] (ص نسبی) منسوب به ابرو. || (اِ) خط ابرو }
ابروبند
[اَ رو بَ] (اِ مرکب) سراندازی پاک نگاه داشتن موی سر را.
ابروپیوسته
[اَ پَ / پِ وَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) اقرن.
ابرود
[اَ] (اِ) سنبل، و بعضی گویند نیلوفر است. (مؤیدالفضلاء).
ابروصنم
[اَ صَ نَ] (اِ مرکب) بیخ گیاهی است بر شکل آدمی نر و ماده و در ملک طبرستان بسیار میباشد. (نزهه القلوب). استرنگ. سترنگ. مردم گیاه. مهرگیاه. لعبت مطلقه. لعبت معلقه. مندعوره. تفاح الجن. سابیزج. شجرهء سلیمان. شجره الصنم. یبروح.
ابروفراخی
[اَ فَ] (حامص مرکب)گشاده روئی. بشاشی. بشاشت. خوشروئی. خوش منشی. خوشخوئی. تازه روئی. خوش خلقی. شکفته روئی :
دل شه در آن مجلس تنگبار
به ابروفراخی درآمد بکار.نظامی.
ابروق
[اَ] (اِخ) جائی است در بلاد روم و اجسادی از مردگان بدانجا یافته اند پوست بر آنان ترنجیده و ناپوسیده. مردم بزیارت بدانجای روند. (از مراصدالاطلاع).
ابروقا
[] (اِخ) قریهء بزرگی از ناحیهء رومقان بوده در حوالی کوفه.
ابروکمان
[اَ کَ] (ص مرکب) که ابرویی چون کمان دارد :
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد.حافظ.
ابروکن
[اَ کَ] (اِ مرکب) موچینه. منقاش.
ابروگشاده
[اَ گُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)بشاش. خوشرو. خوشخو. خوش منش. تازه رو. شکفته روی. خوش خُلق :
ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست.؟
ابرون
[اَ] (یونانی، اِ) مصحف کلمهء ایزون(1)یونانی است. رجوع به ایزون شود.
(1) - Aeizoon.
ابرونتن
[اَ نِ تَ] (هزوارش، مص) به زبان زند و پازند به معنی مردن باشد که در مقابل زیستن است. (برهان).
ابرویز
[اَ بَرْ] (اِخ) معرب پرویز. نام پادشاه ساسانی.
ابرویون
[ ] (از یونانی، اِ)(1) ابریون. اشنه. شیبه العجوز. دواله.
(1) - از یونانی:
Bruon Mousse odoriferante (Brion).
Lichen prunastre.
ابره
[اِ رَ] (ع اِ) نیش کژدم. نیش مار. نیش تیغ. هر نیش که باشد. || سوزن. || تیزنای رونکک (یعنی کونهء آرنج). (مهذب الاسماء). تیزهء آرنج. || استخوان پی پاشنه. تندی پاشنه. || نهال مقل. || سخن چینی. || درختی است مانند درخت انجیر. ج، اِبَر، اِبار، اِبرات.