یک چندی
[یَ / یِ چَ] (ق مرکب) اندک زمانی. مدت اندک. یک زمانی. (ناظم الاطباء). چندی. مدتی. زمانی. چندگاهی. (یادداشت مؤلف) :
چون برآشفته گشت یک چندی
دور دار از پلنگ بدخو رنگ.ناصرخسرو.
طالوت چون آن بدید پشیمان شد نتوانست که بازستاند پس یک چندی برآمد. (قصص الانبیاء ص148). او از این سبب بر پسر متغیر شد و یک چندی او را به جوانب می فرستاد به جنگهای سخت. (فارسنامهء ابن البلخی ص51). یک چندی آن جایگاه ببود [ شتربه ] . (کلیله و دمنه).
چو یکچندی برآمد ناتوان شد
گل سرخش به رنگ زعفران شد.نظامی.
چون یک چندی بر این برآمد
افغان زد و نازنین برآمد.نظامی.
گفتم بروم صبر کنم یک چندی
هم صبر بر او که صبر از او نتوان کرد.
سعدی.
سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی.سعدی.
چون برآشفته گشت یک چندی
دور دار از پلنگ بدخو رنگ.ناصرخسرو.
طالوت چون آن بدید پشیمان شد نتوانست که بازستاند پس یک چندی برآمد. (قصص الانبیاء ص148). او از این سبب بر پسر متغیر شد و یک چندی او را به جوانب می فرستاد به جنگهای سخت. (فارسنامهء ابن البلخی ص51). یک چندی آن جایگاه ببود [ شتربه ] . (کلیله و دمنه).
چو یکچندی برآمد ناتوان شد
گل سرخش به رنگ زعفران شد.نظامی.
چون یک چندی بر این برآمد
افغان زد و نازنین برآمد.نظامی.
گفتم بروم صبر کنم یک چندی
هم صبر بر او که صبر از او نتوان کرد.
سعدی.
سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی.سعدی.