یبرو
[] (اِ) اسم سریانی بَغْل است که به فارسی استر گویند. (فهرست مخزن الادویه).
یبروج
[یَ] (اِ) مصحف یبروح است. (یادداشت لغت نامه). مردم گیاه باشد و بیخ لفاح است و بعضی گویند لفاح میوهء یبروج است. (برهان) (آنندراج). مهرگیاه. مردم گیاه. منذغوره. منذاغورس. (یادداشت مؤلف). رجوع به یبروح شود.
یبروح
[یَ] (اِ) لغت سریانی و به معنی ذوصورتین شامل بیخ لفاح جبلی و بری است چنانکه لفاح شامل ثمر اقسام اوست و از مطلق او مراد قسم جبلی است و چون بیخ هر نوع لفاح که بزرگ باشد بشکافند شبیه به دو صورت انسان مشاهده گردد و او را از...
یبروحا
[] (اِ) بادنجان. (فهرست مخزن الادویه).
یبروح الصنم
[یَ حُصْ صَ نَ] (ع اِ مرکب) به معنی مردم گیاه و آن بیخ گیاهی است شبیه به مرد و زن به هم پیوسته دستها بر همدیگر حمایل کرده و پاها در هم محکم ساخته. نر را پای راست بر پای چپ ماده افتاده باشد ماده را بر عکس آن....
یبروح الوقاد
[یَ حُلْ وَقْ قا] (ع اِ مرکب)(1) یبروح صنمی. سراج القطرب. (دزی ج2 ص848). شجره الصنم. سیده یباریح السبعه. شجره سلیمان بن داود. مردم گیاه. مهرگیاه. (یادداشت مؤلف). ابن البیطار ذیل سراج القطرب آرد: تمیمی در کتاب مرشد گوید و آن یبروح الوقاد است و آن را «شجره الصنم» نامند...
یبروح صنمی
[یَ حِ صَ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یبروح الوقاد. سراج القطرب. (از دزی ج2 ص848). رجوع به یبروح و یبروح الصنم شود.
یبرون
[] (ع اِ) کهربا(1). || ملح. نمک. (از دزی ج2 ص848).
.
(فرانسوی)
(1) - Ambre jaune, Succin
یبرین
[یَ] (اِخ) ریگستانی است نزدیک یمامه که اطراف آن معلوم نیست. و آن را ابرین نیز نامند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
یبس
[یُ] (ع مص) خشک گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). خشک شدن پس از تری. (از اقرب الموارد). خشک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (دهار) (غیاث اللغات) (ترجمان علامهء جرجانی).
یبس
[یُ] (ع اِمص) خشکی. (زمخشری). ناروانی (در شکم). مقابل لین.
-یبس بودن مزاج؛ خشک بودن و عمل نکردن معده. (یادداشت مؤلف).
-یبوست.؛ و رجوع به یبوست شود.
یبس
[یَ] (ع ص) خشک سپسِ تری. (از منتهی الارب) (آنندراج). خشک. یابس. || مرد اندک نیکی. قلیل الخیر. (از اقرب الموارد).
یبس
[یَ] (ع مص) خشک شدن پس از تری. (از اقرب الموارد).
یبس
[یَ بَ] (ع ص) خشک اصلی که گاهی تر نگردیده باشد و گویند جای تر که خشک شود. و منه قوله تعالی: فاضرب لهم طریقاً فی البحر یبساً(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || امرأه یبس؛ زن بی خیر که هیچ نیاید از وی. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که...
یبس
[یُبْ بَ] (ع ص، اِ) جِ یابس. (ذیل اقرب الموارد). رجوع به یابس شود.
یبس
[یَ بِ] (ع ص) خشک پس از تری. (از اقرب الموارد). خشک. (منتهی الارب).
یبست
[یَ بَ] (اِ) گیاهی باشد صحرایی شبیه به اسفناج و آن را در آشها کنند و به عربی غملول خوانند. (برهان) (آنندراج). برغست :
چنان است کارم تباه و تبست
که نبود مرا نانخورش جز یبست.
فرید احول (از جهانگیری).
یبغو
[یَ] (اِخ) نام عام امرای طخارستان، مشرق بلخ. (یادداشت مؤلف). || حاکم خلخ. || پادشاه ترک. (از اخبار الدوله السلجوقیه). پادشاه ترکستان. صورت های دیگر این کلمه پیغو و بیغو و جبغو است. و رجوع به پیغو شود.
یبغو
[یَ] (اِخ) برادر طغرل مؤسس سلسلهء سلجوقیان و داود است و این سه پسران میکال بن سلجوقند. بعد از مرگ سلجوق پسرش میکائیل با ترکمانان... به جهاد پرداخت ولی در این مجاهدات به قتل رسید و از او سه پسر ماند یبغو یا جبغو و جغری (داود) و طغرل (محمد)....
یبنئیل
[یَ نَ] (اِخ) (به معنی خداوند بنا می کند) شهری در یهودا که یبنه نیز خوانده شده است. در زمان جنگ مکابیان مشهور بود و یوسیفس آن را یمنیا نامید. (از قاموس کتاب مقدس).