وورجه
[جَ / جِ] (اِ) ورجه. وورجک. ورجک. ورجکه. جست وخیز خاصه در اطفال. رجوع به ورجه و ورجه شود.
وور زدن
[زَ دَ] (مص مرکب) ووژ زدن مگس (در تداول). بسیار بودن مگس در جایی. وول زدن.
وور وور
(ص) بیشمار و کثیر و انبوه و غلبه.
- ایل وور وور؛ گروه بیشمار: مثل ایل وور وور ریختند و غارت و چپاول کردند.
وور و وور
[وو رُ / وورْ رُ] (ق) (در تداول) متصل. پیاپی. پی درپی. پشت سرهم. یک ریز. یک بند.
وؤره
[وُءْ رَ] (ع اِ) اِرَه. آتشکده. (آنندراج) (اقرب الموارد). || آتش. (آنندراج).
ووژ زدن
[زَ دَ] (مص مرکب) ووژ زدن مگس؛ بسیار بودن مگس در جایی. (فرهنگ فارسی معین). وور زدن. وول زدن.
وول
(اِ) در تداول، جنبش. حرکت. || در هم تپیدن. (فرهنگ فارسی معین).
وول خوردن
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) جنبیدن. تکان خوردن. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || در هم تپیدن و چپیدن (جمعیت). (فرهنگ فارسی معین).
وول زدن
[زَ دَ] (مص مرکب) (در تداول) وول خوردن. جنبیدن چون کرم. در هم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا): مردم مانند مورچه بدون اراده در هم وول می زدند.
وولکانوس
(اِخ)(1) ربه النوع آتش در یونان قدیم، و او را پسر ژوپیتر و ژونو و شوهر ونوس می پنداشتند. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دُ کولانژ).
(1) - Vulcain.
وول وول
(اِ مرکب) جنبش. حرکت. تکان.
وول وول کردن
[کَ دَ] (مص مرکب)در تداول، جنبیدن (بی صدا). تکان خوردن. (فرهنگ فارسی معین).
وونت
(اِخ)(1) ویلهلم (1832-1920 م.). فیزیولوژیست و فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم. (از روانشناسی تربیتی تألیف سیاسی ص468).
(1) - Wundt, Wilhelm.
وؤول
[وُ ئو] (ع مص) پناه گرفتن به جایی یا به کسی. (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل بن علی). || رهایش جستن و بشتافتن به سوی جایی. (اقرب الموارد) (آنندراج).
وه
[وَهْ] (صوت) کلمه ای است که در محل تحسین گویند، و آن را مکرر نیز کنند. (از انجمن آرا) (آنندراج). کلمه ای است که در محل انتعاش طبیعت به طریق تحسین گویند. (برهان). کلمهء تعجب و تحسین و افسوس. (غیاث اللغات). کلمه ای است دال بر تحسین و تعجب و...
وه
[وَه ه] (ع اِ) اندوه. (منتهی الارب). حزن. (از اقرب الموارد). گویند: وَهٍّ من هذا؛ به تنوین، یعنی وَهٍّ، چون اف اف. (از منتهی الارب).
وه
[وِهْ] (ص) به. نیک. (حاشیهء برهان چ معین).
وهاب
[وَهْ ها] (ع ص) بخشنده. (مهذب الاسماء). نیک بخشنده. (منتهی الارب) (آنندراج). بسیار بخشنده. (غیاث) :
تویی وهاب مال و جز تو واهب
تویی فعال جود و جز تو فاعل.منوچهری.
وهاب
[وَهْها] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی :
تا مآب و مصیر و ملجأ خلق
نبود جز به خالق وهاب.سوزنی.
داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت
عیش هنی و طبع سخی و کف واهب.
سوزنی.
وهابه
[وَهْ ها بَ] (ع ص) وهاب. نیک بخشنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به وهاب شود.