وهب
[وَ هَ / وَ] (اِخ) ابن منبه، مکنی به ابوعبدالله. از ایرانیان متولد در یمن بود. وی نخستین کس است که در اسلام تاریخ و قصص نوشت. وفات او در 116 ه .ق. اتفاق افتاد. ابن الندیم گوید: وی از اهل کتاب بود که اسلام آورد و عالم به اخبار...
وهب
[وَ هَ] (اِخ) ابن وهب، مکنی به ابوالبحتری. یکی از اصحاب امام جعفر صادق است.
وهبی
[وَ] (ص نسبی) منسوب به وهب. هر چیز بخشیده شده از جانب خدا. (فرهنگ فارسی معین).
وهت
[وَ] (ع مص) افشردن چیزی را، یا سخت فشردن به دیوار و جز آن. || تنک کردن و کوفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || (اِ) جِ وهته. (اقرب الموارد). رجوع به وهته شود.
وهته
[وَ تَ] (ع اِمص) افتادگی سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
وهث
[وَ] (ع مص) کوشیدن و ستیهیدن در چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج). || سخت سپردن زیر پای. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). و فعل آن از باب ضرب آید. (منتهی الارب).
وهج
[وَ هَ] (ع اِمص) سوزانی آتش و افروختگی آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). افروختگی و سوزش آتش. (غیاث اللغات).
وهج
[وَ] (ع مص) وَهَجان. افروخته شدن آتش. (منتهی الارب) (آنندراج). شعله زدن آتش. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد).
وهج
[وَ هَ] (ع ص) (یوم...) روز سخت گرم.
وهجان
[وَ هَ] (ع مص) وَهج. افروخته شدن آتش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درخشیدن. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). درخشیدن آتش. (دهار).
وهجان
[وَ] (ع ص) (یوم...) روز سخت گرم. (اقرب الموارد).
وهد
[وَ] (ع اِ) وهده. زمین پست و هموار. زمین نشیب. (مهذب الاسماء). ج، وِهاد، وِهدان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || مغاک در زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). || جِ وهده.
وهدان
[وِ] (ع اِ) جِ وهد، به معنی زمین پست و هموار. (از منتهی الارب). رجوع به وهد شود.
وهدان
[وُ] (ع اِ) جِ وهد. (اقرب الموارد). رجوع به وهد شود.
وهده
[وَ دَ] (ع اِ) وهد. زمین پست و هموار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). زمین پست و نشیب و هموار. (غیاث اللغات از نصاب و صراح).
وهر
[وَ هَ] (ع اِمص) افروختگی پرتو آفتاب بر زمین چنانکه اضطراب آن همچو بخار نمایان گردد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
وهر
[وَ] (ع مص) در کاری دشوار انداختن کسی را که راه رهایی ندارد. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب).
وهر
[وَ] (اِخ) نام ولایتی است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). وهره. ظاهراً نام ناحیتی است مذکور در شاهنامهء فردوسی :
چغانی و شکنی و چینی و وهر
از این کینه در دل ندارند بهر.فردوسی.
ز چین و ز سقلاب و از هند و وهر
همه گنج داران گیرنده شهر.فردوسی.
وهرام
[وَ] (اِخ) صورتی از بهرام. رجوع به بهرام و کتاب مزدیسنا و نیز رجوع به ایران در زمان ساسانیان شود.
وهران
[وَ] (اِخ) شهری است به مغرب و از آن تا تلمسان یک شب راه است. شهر کوچکی است و در کنار دریا قرار گرفته و مردم آن بیشتر به تجارت مشغولند. رجوع به معجم البلدان شود.