ونج
[وَ نَ] (ص) ناخوش و زشت و مبرم. (برهان) (انجمن آرا). جهانگیری این بیت سنایی را شاهد آورده :
سوی خانه دوست ناید چون قوی باشد محب
وز ستانه یْ در نجنبد چون ونج باشد گدای(1).
سنایی.
(1) - در دیوان سنایی چ مدرس ص464 مصراع دوم چنین آمده:
«وز ستانه در نجنبد چون وقح...
ونجان
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه در 10 هزارگزی شوسهء میانه به تبریز، دارای 736 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 شود.
ونجنک
[وَنْجْ نَ] (اِ) شاهسفرغم. (لغت نامهء اسدی). شاه سپرغم. (حاشیهء برهان قاطع). شاه اسپرم. (برهان). ریحان. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). ضیمران. (برهان) :
ونجنک را همی نمونه کند
در گلستان [ زیر هامون ] به زلف ونجنکی.
خسروی (از انجمن آرا).
ونجنکی
[وَنْجْ نَ] (ص نسبی) منسوب به ونجنک، به معنی ریحان.
- زلف ونجنکی؛ زلف شبیه به شاه اسپرم و ضیمران :
ونجنک را همی نمونه کند
در گلستان به زلف ونجنکی.خسروی.
ونخ
[وَ نَ] (اِخ) نام جایی است. این کلمه را سوزنی در شعر زیر آورده است :
امیر سانخ گویند منعم است به بلخ
ز حد سانخ املاک اوست تا اوبخ
در گشاده و خوان نهاده او دارد
گذشته گوشهء دستارش از حصار ونخ.
سوزنی.
در معجم البلدان ونخ با خای معجمه نیامده ولیکن ونج هست و...
وند
[وَ] (اِ) آوند. آب وند. ظرف و اناء مانند کاسه و کوزه و طبق و امثال آن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). || (پسوند) چون در آخر کلمات درآید افادهء معنی «مند» کند، چون: بیدادوند، پولادوند، خداوند، خردوند. (انجمن آرا) (آنندراج). صاحب و مالدار. (برهان). پسوندی است دال بر معانی ذیل:
الف)...
وندا
[وَ] (اِ) به لغت ژند و پاژند، خواهش و خواسته. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا).
ونداامید
[وَ دا اُ] (اِخ) ابن شهریار. از حکمرانان رویان رستمدار سلسلهء بادوسبان ملوک طبرستان (177-209 ه .ق.).
ونداده
[وَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش میمهء شهرستان کاشان با 1500 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
وندادهرمزد
[وَ هُ مُ] (اِخ) نام پسر الندا ابن قارن بن سوخرای یزدانی است که پیش از طایفهء گاوباره در طبرستان ملک الجبال بودندی. (انجمن آرا) (آنندراج).
وندانه
[وَ دا نَ / نِ] (اِ مرکب) (از: ون + دانه) دانهء ون. (فرهنگ فارسی معین). ون را گویند که چتلاغوچ باشد، و به عربی حبه الخضراء گویند. (از برهان) (آنندراج).
وندچال
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان راستوپی بخش سوادکوه شهرستان قائم شهر با 460 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
وندر
[وَ دَ] (حرف ربط + حرف اضافه) (از: و + اندر) و در. و اندر. (فرهنگ فارسی معین) وَاندر :
تدبیر صد رنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی
وندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لایری.
مولوی (دیوان کبیر ج1 ص4).
وندر
[وَ دَ] (اِ) عنکبوت سیاه (در تداول مردم قزوین): مثل وندر؛ سخت سیه چرده و استخوانی.
وندرآباد
[وِ دَ] (اِخ) دهی است از جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان با 672 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
وندرنی
[وِ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. سکنهء آن 450 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
وندسار
[وَ] (اِ)(1) مرکز، و آن نقطهء وسط حقیقی دایره است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
(1) - برساختهء دساتیر. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
وندوشاور
[] (اِخ) شهری است [ به خوزستان ]، آبادان و با نعمت بسیار، و گور یعقوب لیث در آنجاست. (حدود العالم ص139).
ونده
[وَ دَ / دِ] (اِ) تره تیزک. (غیاث اللغات از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). به عربی جرجیر خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان).
وندیداد
[وَ] (اِخ)(1) (آئین ضد دیوان) از آفرینش جهان و پاکیزگی و طهارت و نگهبانی آب و پرهیز از مردار و کفاره و جز آن بحث میکند و بخشی از اوستای فعلی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). نسکی است از نسک های کتاب ژند و پاژند یعنی قسمی است از اقسام آن...