ولی گرداندن
[وَ گَ دَ] (مص مرکب)ولی گردانیدن. ولی کردن. || ولی عهد کردن. جانشین ساختن : چون الب ارسلان... کشته شد... پیش از واقعه ملکشاه را برگزیده بود و ولی و وصی خود گردانیده. (سلجوقنامهء ظهیری چ خاور ص29 از فرهنگ فارسی معین).
ولیلا
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان کسلیان بخش سوادکوه شهرستان قائم شهر. سکنهء آن 130 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولی لو
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر واقع در 2500 گزی شوسهء تبریز به اهر، دارای 605 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 شود.
ولی محمد بازار
[وَ مُ حَمْ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار در چهارکیلومتری باختری دشتیاری شهرستان چاه بهار کنار راه مالرو دشتیاری به دج. سکنهء آن 200 تن و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
ولیمه
[وَ مَ / مِ] (از ع، اِ) ضیافت عروسی. ضیافت شادی و کتخدایی. (آنندراج) (غیاث). طعام عروسی. (مهذب الاسماء). مهمانی عروسی. (منتهی الارب). طعام عروسی، یا هر طعامی که برای گروهی دعوت یا غیر دعوت تهیه و ساخته میشود، و گویند هر طعامی که برای گروهی فراهم میگردد. (از اقرب...
ولین
[وِ] (اِ) نام جوششی است که آن را به عربی قوبا گویند. (آنندراج) (برهان). و آن را به هندی داده گویند. (انجمن آرا). رجوع به قوباء شود.
ولی نعمت
[وَ لی یِ نِ مَ / وَ نِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آنکه بر کسی حق نعمت دارد. نگهبان نعمت :
فروغ دل و دیدهء مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان.حافظ.
|| بزرگ. سرور. رجوع به ولی (از ع، ص، اِ) در این معنی شود.
ولیه
[وَ لی یَ] (ع ص، اِ) مؤنث ولی. (اقرب الموارد). رجوع به ولی (از ع، ص، اِ) شود. || پشم آگند یا آنچه زیر پشماگند گسترند. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). برذعه. (اقرب الموارد). پالان خر و اسب. (غیاث اللغات از شرح نصاب). || توشه ای که زن جهت مهمانی فرودآینده...
ولییات
[وُلْ یَ] (ع ص، اِ) جِ وُلْیا مؤنث اولی، به معنی سزاوارتر. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
ولییان
[وُلْ یَ] (ع ص، اِ) تثنیهء ولیا، و آن مؤنث اولی است. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
ولیین
[وَ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه واقع در 35 هزارگزی شمال خاوری ترک و 14 هزارگزی شوسهء میانه به خلخال، دارای 175 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 شود.
وماج
[وَمْ ما] (ع اِ) شرم زن، و با حاء (یعنی وماح) فصیح تر است. (از منتهی لارب).
وماح
[وَمْ ما] (ع اِ) شکاف شرم زن، یا شرم زن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). وماج. رجوع به وماج شود.
ومأ
[وَمْءْ] (ع مص) اشاره کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). اشاره کردن به ابرو یا دست و جز آن، و این لغتی است در ایماء. (از اقرب الموارد).
ومحه
[وَ حَ] (ع اِ) اثر گرمی آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ومخه
[وَ خَ] (ع اِمص) نکوهش و ملامت. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || رنج رسا. (منتهی الارب). وبخه. (اقرب الموارد).
ومد
[وَ مَ] (ع اِ) گرمای سخت یا گرمای سخت مع ایستادگی باد یا تری و خنکی که در شدت گرما از طرف دریا آید، یا سختی گرمای شب. (منتهی الارب) (آنندراج). ومده. (منتهی الارب). سختی گرمای شب. (اقرب الموارد). || خشم. || (مص) به خشم شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). خشم...
ومد
[وَ مِ] (ع ص) (لیله...) شب سخت گرم. (منتهی الارب). ومده مثل آن است. (منتهی الارب). || خشمگین. (اقرب الموارد).
ومده
[وَ مَ دَ] (ع اِ) ومد. گرمای سخت یا گرمای سخت مع ایستادگی باد یا تری و خنکی که در شدت گرما از طرف دریا آید، یا سختی گرمای شب. (اقرب الموارد). رجوع به وَمَد شود.
ومده
[وَ مِ دَ] (ع ص) (لیله...) شب سخت گرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به وَمَد شود.