ولی عصر
[وَ لی یِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نگهبان عصر. مرد خدای قائم در عصر و زمان. مولوی در همین مورد گوید:
پس به هر عصری ولیی قایم است.
رجوع به ولی (از ع، ص، اِ) شود.
ولی عصر
[وَ لی یِ عَ] (اِخ) لقب حضرت مهدی قائم(ع). رجوع به مهدی شود.
ولیعه
[وَ عَ] (ع اِ) ولیع. (اقرب الموارد). رجوع به ولیع شود.
ولی عهد
[وَ لی یِ عَ / وَ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ولیعهد. متصرف و حاکم وقت. (غیاث اللغات) (آنندراج). نگهبان عهد. || ولیعهد. کسی که پادشاه او را به جانشینی خود معین کرده است. کسی که شاه او را جانشین خود گرداند پس از مرگ خود. وارث پادشاهی. (از اقرب...
ولی عهد
[وَ لی یِ عَ] (اِخ) ولی العهد. لقب حضرت شیث پیغمبر علیه السلام. (مهذب الاسماء).
ولی عهدی
[وَ عَ] (حامص مرکب)ولیعهد بودن. مقام ولیعهد. جانشینی پادشاه. ولایت عهد : هرچند اینهمه بود نام ولیعهدی از مسعود برنداشت. (تاریخ بیهقی).
داده خیری به شرط هم عهدی
یاسمن را خط ولیعهدی.
نظامی.
|| (ص نسبی) منسوب به ولیعهد : در آن وقت شایستگی رتبهء عظیم القدر ولیعهدی نداشتند. (تاریخ عالم آرا چ امیرکبیر...
ولیف
[وَ] (ع ص) وَلوف. برق پیاپی درخشنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
ولیف
[وَ] (ع مص) نوعی از دویدن که پایها با هم افتد. || پی درپی درخشیدن برق. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || با هم آمدن قوم برابر. (منتهی الارب). با هم آمدن قوم. (اقرب الموارد).
ولی قلندر
[وَ قَ لَ دَ] (اِخ) از شاعرانی است که در آستانهء میرزا بابر ملازم است و بسیار خیره و چیره و دلیر و بی حیاست و شعر او در میان شعرا به بدی مشهور است و چون میرزا پیر بوداق به هری آمد و شاعران هری را به شیراز برد...
ولیقه
[وَ قَ] (ع اِ) طعامی است که از مسکه و آرد یا آرد و شیر و روغن سازند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آرد شیر. (مهذب الاسماء).
ولیک
[وَ] (اِ) درختی است با میوهء خرد به رنگ سرخ و سیاه و از گونه های مختلف وحشی زالزالک است، و در کتب مفردات آن را خفچه، عوسج، زعرور الادویه نام میدهند و اسامی مشترک سرخ میوه و سیاه میوهء آن این است: کمار (در لاهیجان)، کرچ (در دره کرج)،...
ولیک
[وَ] (حرف ربط) مخفف ولیکن حرف ربط است و استثنا را رساند. لیکن. ولکن. لیک. ولی. اما :
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
شهید بلخی.
اندر جهان کلوخ فراوان بود ولیک
روی تو آن کلوخ کز او، کون کنند پاک.
منجیک.
گیسوی تو صد...
ولیک
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان دابو از بخش مرکزی شهرستان آمل. سکنهء آن 430 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولیک
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش دودانگهء شهرستان ساری. سکنهء آن 350 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولیک آباد
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان استرآبادرستاق بخش مرکزی شهرستان گرگان. سکنهء آن 250 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولیک چال
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان بنافت بخش دودانگهء شهرستان ساری. سکنهء آن 210 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
ولی کردن
[وَ کَ دَ] (مص مرکب) ولی قرار دادن. ولی ساختن. رجوع به ولی (از ع، ص، اِ) شود. || ولی عهد کردن. جانشین کردن :طغرل بیک را فرزند نبود، الب ارسلان محمد پسر برادرش داود را ولی و وصی کرد. (سلجوقنامهء ظهیری چ خاور ص21). || در تداول، کسی را...
ولیکن
[وَ کِ] (حرف ربط) امالهء ولکن (عربی) به واو عطف است که افادهء معنی استدراک می کند. برخی فارسیان را که در لغت عرب چندان تعمق نیست واو مذکور را جزو کلمه پنداشته گاهی واوی دیگر بر آن نیز می افزایند. (از آنندراج). استثنا را رساند. ولی. اما. ولیکن از...
ولی کندی
[وَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع در 5 هزارگزی خط آهن میانه به مراغه، دارای 560 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
ولیکه
[وَ کِ] (اِخ) دهی است جزو دهستان بهنام وسط بخش ورامین شهرستان تهران، واقع در یک هزارگزی خاور راه ماشین رو خواجه ولی. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنهء آن 151 تن، آب آن از قنات و محصول آن غلات و صیفی و شغل اهالی زراعت...