ولایت
[وَ / وِ یَ] (ع اِ) ولایه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به ولایه شود. || حکومت و امارت سلطان. (غیاث اللغات). پادشاهی. (مهذب الاسماء). امارت و سلطان. (اقرب الموارد) :
بار ولایت بنه از کتف(1) خویش
نیز بدین بار(2) میاز و مدن.
کسائی (از فرهنگ اسدی).
تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی.
منوچهری (دیوان ص155).
آگه نه ای مگر که پیمبر که را سپرد
روز غدیر خُمّ ز منبر ولایتش.ناصرخسرو.
یک امشب تازه داریم این نفس را
که بر فردا ولایت نیست کس را.نظامی.
- ولایت منقبت؛ با منقبت و مرتبت ولایت :حضرت ولایت منقبت امامت مرتبت واقف اسرار ازلی شیخ صفی الدین. (حبیب السیر).
|| ملک پادشاه و زمین آبادان. (غیاث اللغات). || شهرهایی که یک والی بر آنها حکومت و فرمانروایی دارد. (از اقرب الموارد). مجموعهء شهرهایی که تحت نظر والی اداره میشود : ولایت بصره هنوز به ابوموسی اشعری نسپرده... پس ابن عفان، عثمان ولایت بصره با ابوموسی اشعری سپرد. (فارسنامهء ابن بلخی). || خطه. (اقرب الموارد). سرزمین و خطه. || کشور. مملکت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گفت کز جملهء ولایت روس
بود شهری به نیکویی چو عروس.نظامی.
جهان را از عمارت داد یاری
ولایت را ز فتنه رستگاری.نظامی.
وجود خلق مبدل کنند ورنه زمین
همان ولایت کیخسرو است و ملک قباد.
سعدی.
- ولایت قالوا بلی؛ کنایه از ایمان است، یعنی ایمانی که ارواح مؤمنان با خدای تعالی بدان میثاق و عهد کردند و پیمان بستند. (برهان) (آنندراج).
|| در تقسیمات کشوری دوران اخیر، ناحیه ای کوچکتر از ایالت و معادل شهرستان در اصطلاح امروزی آن. || شهر و مولد و موطن هر کس (غیر از پایتخت): من آمده ام تهران زمستان کار کنم و تابستان بروم ولایت. (لغات عامیانهء جمال زاده). || (اصطلاح احکام نجوم) بودن کوکب است در شرف کوکبی دیگر یا در خانهء آن کوکب. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِمص) تصرف. || دوستی. || (مص) متکفل کار کسی شدن. (غیاث اللغات). || دست یافتن بر چیزی و تصرف کردن در آن. (منتهی الارب). مالک امر شدن و تصرف کردن. (اقرب الموارد).
(1) - ن ل: گاه.
(2) - ن ل: شغل.
بار ولایت بنه از کتف(1) خویش
نیز بدین بار(2) میاز و مدن.
کسائی (از فرهنگ اسدی).
تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی.
منوچهری (دیوان ص155).
آگه نه ای مگر که پیمبر که را سپرد
روز غدیر خُمّ ز منبر ولایتش.ناصرخسرو.
یک امشب تازه داریم این نفس را
که بر فردا ولایت نیست کس را.نظامی.
- ولایت منقبت؛ با منقبت و مرتبت ولایت :حضرت ولایت منقبت امامت مرتبت واقف اسرار ازلی شیخ صفی الدین. (حبیب السیر).
|| ملک پادشاه و زمین آبادان. (غیاث اللغات). || شهرهایی که یک والی بر آنها حکومت و فرمانروایی دارد. (از اقرب الموارد). مجموعهء شهرهایی که تحت نظر والی اداره میشود : ولایت بصره هنوز به ابوموسی اشعری نسپرده... پس ابن عفان، عثمان ولایت بصره با ابوموسی اشعری سپرد. (فارسنامهء ابن بلخی). || خطه. (اقرب الموارد). سرزمین و خطه. || کشور. مملکت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گفت کز جملهء ولایت روس
بود شهری به نیکویی چو عروس.نظامی.
جهان را از عمارت داد یاری
ولایت را ز فتنه رستگاری.نظامی.
وجود خلق مبدل کنند ورنه زمین
همان ولایت کیخسرو است و ملک قباد.
سعدی.
- ولایت قالوا بلی؛ کنایه از ایمان است، یعنی ایمانی که ارواح مؤمنان با خدای تعالی بدان میثاق و عهد کردند و پیمان بستند. (برهان) (آنندراج).
|| در تقسیمات کشوری دوران اخیر، ناحیه ای کوچکتر از ایالت و معادل شهرستان در اصطلاح امروزی آن. || شهر و مولد و موطن هر کس (غیر از پایتخت): من آمده ام تهران زمستان کار کنم و تابستان بروم ولایت. (لغات عامیانهء جمال زاده). || (اصطلاح احکام نجوم) بودن کوکب است در شرف کوکبی دیگر یا در خانهء آن کوکب. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِمص) تصرف. || دوستی. || (مص) متکفل کار کسی شدن. (غیاث اللغات). || دست یافتن بر چیزی و تصرف کردن در آن. (منتهی الارب). مالک امر شدن و تصرف کردن. (اقرب الموارد).
(1) - ن ل: گاه.
(2) - ن ل: شغل.
راهکاری امن برای پرداخت آنلاین سفارشات در ووکامرس؛ با سپهر پی تراکنشها را سریع و بدون دردسر انجام دهید.
مشاهده جزئیات محصول