وغواغ
[وَغْ] (اِ صوت) وغ وغ. بانگ سگ. هاف هاف. (یادداشت مرحوم دهخدا). عوعو.
وغوبه
[وُ بَ] (ع مص) سطبر و درشت گردیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). سخت و زفت شدن. (تاج المصادر بیهقی).
وغوده
[وُ دَ] (ع مص) وغاده. (ناظم الاطباء). رجوع به وغاده شود.
وغوغ
[وَغْ وَ] (اِ صوت) آواز بانگ وزغ. (فرهنگ اسدی). آواز وزغ یعنی غوک. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
ای دهن بازکرده ابله وار
سخنان گفته همچو وغوغ جغز.
نجیبی (از لغت نامهء اسدی).
|| آواز سگ. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وغ وغ صاحب
[وَ وَ حِ / حَ] (اِ مرکب)بازیچه یعنی آلت بازیی است کودکان را که آوازی چون آواز مرغابی از آن برآید. (یادداشت مرحوم دهخدا). وغ وغ صاحاب (در تداول عامه)، آلتی مرکب از دو مقوای مدور که شکل استوانهء آن دو را با کاغذ به هم وصل کنند و در...
وغوف
[وُ] (ع اِ) جِ وَغف، و آن پاره ای از چرم یا گلیم است که بر شکم بزغالهء یک ساله بندند تا بول خود نیاشامد و یا گشنی نتواند کرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِمص) سستی بینایی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به وغف شود.
وغول
[وُ] (ع مص) درآمدن در چیزی و نمایان شدن یا دور شدن و رفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || در میان درخت پنهان شدن. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر).
وغی
[وَ غا] (ع اِ) بانگ و خروش. (منتهی الارب) (آنندراج). شور و غوغا. || جنگ. شغب و شور. جنگ و کارزار را نیز وَغی نامند از جهت شور و غوغای آن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وغا شود.
وغیج
[وَ] (اِ) خندق ژرف. آبگیر و بر که و منجلاب. (ناظم الاطباء).
وغیر
[وَ] (ع ص) گوشت بر سنگ تفسان بریان کرده. || شیر به سنگ تفسان گرم کرده. || شیر جوشان و مطبوخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
وغیره
[وَ رَ] (ع ص) وغیر. (منتهی الارب). شیر با سنگ تفسان گرم کرده شده. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || آب گرم. (منتهی الارب). رجوع به وغیر شود.
وغیش
[وَ] (ص) بسیار و انبوه و فراوان باشد و استعمال آن را به غیر ذی حیات و جاندار کنند، مانند مال و عمر و باغ و خانه و ملک و املاک و غیر اینها. (برهان). وغیش بسیار بود و انبوه بر مال و بیشه (پیشه، صحاح الفرس). و هرچه گویند...
وغیق
[وَ] (ع اِ) آواز که از شکم ستور برآید در رفتار، یا آواز غلاف نرهء آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). وعیق. (از اقرب الموارد). رجوع به وعیق شود.
وغیه
[وَغْ یَ] (ع اِ) اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جزء کوچک. (ناظم الاطباء): وغیه من خیر؛ اندک از خیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
وفا
[وَ] (از ع، اِمص) وفاء. وعده به جای آوردن و به سر بردن دوستی و عهد و سخن. (غیاث اللغات). به سربردگی عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و استقامت. (ناظم الاطباء). ثبات در عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و صفا و صدق...
وفاء
[وَ] (ع مص) به سر بردن دوستی و پیمان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیمان نگاه داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). به سر بردن عهد و پیمان و نگاه داشتن آن. (از اقرب الموارد). وفاء ملازمت طریق مواسات و محافظت عهود خلطاء است. (تعریفات). || (اِمص) به سربردگی عهد...
وفات
[وَ] (ع اِ) وفاه. مرگ. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). موت. فوت :
مغزها از وفات تو بگداخت
دیده ها در غم تو جیحون شد.مسعودسعد.
اجل بگسلاندش طناب امل
وفاتش فروبست دست از عمل.سعدی.
مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر در خم شراب انداز.حافظ.
بعد از وفات تربت ما...
وفاخواه
[وَ خوا / خا] (نف مرکب)وفاخواهنده. خواستار وفا. طالب وفا. || خیرخواه. خوش نفس. (فرهنگ فارسی معین).
وفاخواهی
[وَ خوا / خا] (حامص مرکب) طلب وفا. || خیرخواهی. (فرهنگ فارسی معین).
وفاد
[وَفْ فا] (ع ص) بسیاروُفود. (المنجد) (از اقرب الموارد). رجوع به وفود شود.