وشکول
[وِ / وَ / وُ] (ص) مرد جلد و چابک و هوشیار و قوی و حریص در کارها. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بشکول. پژکول. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به وشکلیدن و وشکریدن شود. || (اِ) جلدی و چابکی در کارها. (برهان)(1)(آنندراج) (از ناظم الاطباء). و به...
وشکولیدن
[وِ دَ] (مص)(1) وشکلیدن. مصدر وشکول است به معنی جلد و چابک و هوشیار و قوی شدن. (انجمن آرا). جلدی نمودن در کار. جلدی و چستی و چابکی کردن در کارها. (برهان). به جلدی و تندی و چابکی و هوشیاری و زرنگی و نیکویی کاری را کردن. (ناظم الاطباء). رجوع...
وشکون
[وِ] (اِ) گوشت عضوی از بدن کسی را بین دو انگشت فشردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به وشگون شود.
وشگنه
[وَ گَ نَ / نِ] (اِ)(1) وشکنه. آلت تناسل. (برهان). رجوع به وشکنه و شنگه شود.
(1) - و بعضی به تقدم نون بر گاف گفته اند، و ظاهراً صحیح شنگه است به حذف واو. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
وشگون
[وِ] (اِ) در تداول، نشکون. نشکنج. نخجل. نشگون. نیشگون. قرض. منگش. (یادداشت مؤلف).
- وشگون گرفتن؛ نشگون گرفتن. شکنجیدن.
وشگین
[] (اِخ) دهی جزو دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران. کوهستانی و سردسیری است. سکنهء آن 189 تن. آب آن از چشمه و رود محلی و محصول آنجا غلات، باغات میوه، قلمستان، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی و گیوه چینی است. امام زاده ای...
وشل
[وَ] (ع مص) وَشَلان. روان شدن یا چکیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || سست گردیدن و درویش و نیازمند گشتن. || فریاد خواستن و زاریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
وشل
[وَ شَ] (ع اِ) آب اندک. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). آب اندک که از کوزه یا سنگ زهَد و قطره هایش متوالی و متصل همدیگر نباشد، یا آب که اندک اندک از اعلای کوه چکد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، اوشال. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). || آب...
وشلان
[وَ شَ] (ع مص) وَشْل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). روان شدن و چکیدن آب. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به وشل شود.
وشم
[وَ] (ع اِ) نشان و علامت. (ناظم الاطباء). نقش و نگار که بر اندام سوزن آژده و نیله بر آن پاشیده، سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). خال. ج، وشوم، وِشام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) : عسل البلاذر اذا طلی علی الوشم قلعه. (ابن بیطار)....
وشم
[وُ] (اِ)(1) پرنده ای باشد شبیه به تیهو لیکن از تیهو کوچکتر است، و آن را عربان سمانی و سلوی و ترکان بلدرچین گویند. (برهان). کرک و بلدرچین که به تازی سلوی گویند. (ناظم الاطباء) :
در جنب علو همتت چرخ
مانندهء وشم پیش چرغ است.
ابوسلیک گرگانی.
(1) - مازندرانی کنونی: voshum (=...
وشم
[وَ] (اِ) بخار عموماً و بخاری که در ایام زمستان در هوا پیدا شود خصوصاً. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). بخارها باشد عموماً همچو بخاری که از آب گرم و دیگ طعام و چیزهای دیگر خیزد و نزم را گویند خصوصاً و آن بخاری باشد تیره و تاریک و ملاصق...
وشمار
[وِ] (اِ) شش قبضهء ذراعی. (یواقیت العلوم). قبضه و ذراع و وشمار و گز و باع، اینهمه را از دانهء جو گرفته اند، و آن چنان باشد که چون شش دانهء جو به هم بازنهی شکمها با پشت یکدیگر کرده انگشتی گردد و چهار انگشت با هم نهاده قبضه ای...
وشمک
[وَ مَ] (اِ) کفش و پای افزار چرمین. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). کفش چرمین. (ناظم الاطباء). || آن جای از چرخ که پای را به روی آن گذاشته و چرخ را به حرکت می آورند. (ناظم الاطباء).
وشمگیر
[وُ] (نف مرکب) وشم گیرنده. صیدکنندهء وشم. صیاد کرک (بلدرچین) . (فرهنگ فارسی معین).
وشمگیر
[وُ] (اِخ) ابن زیار (323-357 ه . ق.). از ملوک دیالمهء آل زیار. پس از قتل مرداویج سپاهیان گیل و دیلم با او بیعت کردند. نصربن احمد چون خبر قتل مرداویج را شنید به ماکان بن کاکی و محمد بن محمد بن مظفر چغانی دستور داد که به قومس و...
وشممونتن
[وَ مَ مو نِ تَ] (هزوارش، مص)(1) بلغت زند و پازند به معنی شنیدن و گوش کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - هزوارش: vashm-a-untan,vashmamuntan، پهلوی: ashmutan(شنیدن)، قیاس شود با عربی سمع. (حاشیهء برهان چ معین، از باروچا ص339). محققان این هزوارش را w(tan)+ oeshmaمیخوانند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین...
وشن
[وَ] (ع ص) زمین بلند. || شتر آکنده گوشت و دفزک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
وشن
[وَ شَ] (ص) آلوده. || (اِ) آلایش. آلودگی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || احتلام. (ناظم الاطباء).
وشناب
[وِ / وَ] (اِ مرکب) بنگاب. (ناظم الاطباء). وشنه آب. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به وشنه آب شود.