وسوسه انگیز
[وَسْ وَ سَ / سِ اَ] (نف مرکب) وسوسه انگیزنده. وسوسه انداز. (فرهنگ فارسی معین): دختر با ادایی دلنشین و وسوسه انگیز گفت... (فرهنگ فارسی معین).
وسوسه کردن
[وَسْ وَ سَ / سِ کَ دَ](مص مرکب) تولید وسوسه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به وسوسه شود.
وسوسه گر
[وَسْ وَ سَ / سِ گَ] (ص مرکب) وسوسه انداز. (فرهنگ فارسی معین) :
آگهید از رگ جانم که چه خون میریزد
خون ز رگهای دل وسوسه گر بگشایید.
خاقانی (از فرهنگ فارسی معین).
وسوسه مند
[وَسْ وَ سَ / سِ مَ] (ص مرکب) دارای وسوسه. (فرهنگ فارسی معین) :
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم
گه از این سوی کشندم گه از آن سوی کشندم.
مولوی (دیوان کبیر از فرهنگ فارسی معین).
وسوسه مندی
[وَسْ وَ سَ / سِ مَ](حامص مرکب) وسوسه داشتن. (فرهنگ فارسی معین).
وسوسه نهادن
[وَسْ وَ سَ / سِ نِ / نَ دَ](مص مرکب) ایجاد وسوسه در دماغ. (فرهنگ فارسی معین) : چون قیصر آرمانوس به ولایت خود رسید شیطان خذلان در دل و وسوسه در دماغ او نهاد. (فرهنگ فارسی معین از سلجوقنامهء ظهیری چ خاور ص27).
وسوط
[وَ] (ع اِ) نوعی از خیمهء مویین یا خانهء کوچک از خانه های مویین. || (ص) ناقه ای که پر کند آوند را از شیر. || ناقه ای که بر سر و پشت وی بار کنند و قید و بند ننمایند آن را. || ناقه ای که بر حمل آن...
وسوط
[وُ] (ع مص) در میان شدن. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به وَسْط شود.
وسوق
[وُ] (ع اِ) جِ وَسْق به معنی بار شتر و شصت صاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وسق شود. || جِ وِسْق. (ناظم الاطباء). رجوع به وسق شود.
وسوم
[وُ] (ع اِ) جِ وسم، به معنی نشان و داغ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وسم شود.
وسه
[وَ سَ / سِ] (اِ) چماق. عصا. (ناظم الاطباء). چوب دست. چوب دستی. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) :
به وسه سر بکوب حاسد را
من بگویم اگر تو را وسه نیست.سوزنی.
و به تشدید نیز آمده. || قدرت و قوت. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توانائی. (ناظم الاطباء). || آلت مرد. نره....
وسیب
[وَ] (ع مص) بسیارگیاه شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به وسب شود.
وسیت
[وَ] (اِ) نزدیکی و دستاویز. (آنندراج از لطایف و غیاث اللغات).
وسیج
[وَ] (ع اِ) رفتاری است شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج). رفتاری تند و شتاب مر شتر را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (مص) به رفتار وسیج رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
وسیج
[وَ] (اِخ) از نواحی ترکستان است به ماوراءالنهر. (منتهی الارب) (انجمن آرا) (آنندراج) (معجم البلدان) (سمعانی). قریه ای است نزدیک فاراب و محمد بن محمد طرخان فارابی از مردم آنجا است.
وسیخ
[وَ] (اِ) نباتی است کوهی در سنگ روید و در بهار بوی لیمو دهد، و آن را به شیراز لیمودارو گویند. طبیعت آن گرم و خشک بود. خازگِن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به وشیج و وشیگ و وسنگ شود.
وسیط
[وَ] (ع ص، اِ) آنکه در نسب میانه و در قدر و منزلت بلندتر باشد. گویند: فلان وسیطهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آنکه در نسبت میانه و در محل رفیع باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). || میانجی میان دو خصم. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)....
وسیط
[وَ] (اِخ) کتابی است در فقه. (غیاث اللغات از لطائف و منتخب و صراح) (آنندراج) :
این چنین رخصت بخواندی در وسیط
یا بده ست این مسئله اندر محیط.مولوی.
وسیط
[وَ] (اِخ) شهر واسط که مابین کوفه و بصره واقع شده. (ناظم الاطباء). رجوع به واسط (اِخ) شود.
وسیطه
[وَ طَ] (ع ص، اِ) مؤنث وسیط. (فرهنگ فارسی معین) رجوع به وسیط شود. || آبی که بر گل و لای غالب باشد. گویند: صار الماء وسیطه؛ ای غلب علی الطین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).