ورنجین
[وَ رَ] (اِ) ورنجن است که دستینهء زنان باشد و به عربی آن را که بر دست کنند سوار و آن را که بر پای کنند خلخال خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ورنجن شود.
ورند
[وَ رَ] (اِ) عنکبوت. || پردهء عنکبوت. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
ورنداز
[وَ رَ] (اِ مرکب) نقشه و مسوده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || اندازه و اندازه گرفتن جامه را. (ناظم الاطباء). اندازه (جامه و غیره) . (فرهنگ فارسی معین).
ورندان
[وَ رَ] (اِخ) نام مشهورترین و بزرگترین شهر مکران است. (معجم البلدان) (انجمن آرا).
ورندل
[وِ رِ دِ] (اِ) (ظاهراً مأخوذ از نام کارخانه) نوعی تفنگ که در اواخر قاجاریه در ایران معمول بود. (فرهنگ فارسی معین).
ورنشستن
[وَ نِ شَ تَ] (مص مرکب) بر اسب و کشتی سوار شدن. (آنندراج). برنشستن و سوار شدن بر اسب و یا بر گردون و برنشستن بر کشتی و جهاز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
ورنعمت
[وَ نِ مَ] (اِخ) دهی از دهستان هنام و بسطام بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد. در 16هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع و تپه ماهور است. سکنهء آن 150 تن است و آب آن از چشمه تأمین می شود و محصول آنجا غلات و لبنیات و شغل...
ورنق
[وَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان سردرود بخش اسکو شهرستان تبریز. در 5 هزارگزی شوسهء تبریز به مراغه. دارای 153تن سکنه است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 شود.
ورنک
[وَ رَ] (ع اِ) قسمی است از ماهی. (از اقرب الموارد). سفره ماهی.
ورنکش
[وَ رَ کِ] (اِخ) دهی است از دهستان بروانان بخش ترکمان شهرستان میانه. در 11هزارگزی شوسهء میانه به تبریز. دارای 1634 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن شوسه است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی...
ورنگ
[وَ رَ] (اِ) پاره و رقعه. || رفوگری. (ناظم الاطباء).
ورنگ
[وِ رَ] (اِخ) (بحرال ...) دریای اسود شمالی. بحرالظلمه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ورنگریستن
[وَ نِ گَ تَ] (مص مرکب)نگریستن. دقت کردن. توجه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : هرکس از شما می بازرگانی کند، یکی ورنگرید تا خود به چه بازرگانی می کنید. (فرهنگ فارسی معین از کشف الاسرار ج1 ص83).
ور نم نهادن
[وَ نَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)آن است که شخصی را بکشند و در زیر خاک پنهان کنند و بر بالای او گل و ریاحین برویانند. (ناظم الاطباء) (برهان)(1) (آنندراج). کشتن شخصی و زیر خاک پنهان کردن جسد وی و روی خاک وی را گل و ریاحین کاشتن. (فرهنگ...
ورنوش
[وَ] (اِ) نام روان سپهر قمر است. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج).(1)
(1) - برساختهء فرقهء آذرکیوان.
ورنه
[وَ نَ] (ع اِ) نام ماه ذی قعده. (منتهی الارب). اسم ذی القعده است نزد قدماء. (از اقرب الموارد).
ورنه
[وَ نَ / نِ] (حرف ربط مرکب) مخفف وگرنه. و اگرنه. (ناظم الاطباء) :
باید که ذخیرهء قیامت بنهی
ورنه نشود کاسه پر از دیگ تهی.سعدی.
ورنه
[وَ نَ / نِ] (اِ) چوبی باشد هر دو سر باریک و میان گنده که خمیر نان را بدان پهن سازند. (آنندراج). || چوبی را گویند که چرخ بر آن گردد و به عربی محور خوانند. (آنندراج).
ورنی
[وِ] (فرانسوی، اِ)(1) مادهء صمغی شکلی که از برخی گیاهان (خصوصاً گونه های مختلف سماق و بادام هندی) به دست می آورند و پس از تصفیه از آن جهت لعاب دادن و روکش برخی مصنوعات به منظور جلا و زیبائی و یا حفظ آنها در برابر رطوبت و سایر عوامل...
ورنیاب
[وَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایرد موسی بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در 5هزارگزی شوسهء تبریز به اردبیل. دارای 454 تن سکنه است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 شود.