ورنیامده
[وَ نَ مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)فطیر: نان ورنیامده.
وروار
[وَرْ] (اِ) کرسی و تخت پادشاه و نشیمن و اورنگ پادشاهی. || بالاخانه و غرفه و حجره ای که بر بالای حجره ای دیگر سازند. (ناظم الاطباء). رجوع به ورواره شود.
ورواره
[وَرْ وا رَ / رِ] (اِ) بر وزن انگاره، بالاخانه و حجره را گویند که بر بالای حجرهء دیگر سازند. (برهان)(1) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کرسی و تخت پادشاه و نشیمن و اورنگ پادشاهی. (ناظم الاطباء). || غرفه و چارطاق. (آنندراج) (برهان).
(1) - = برباره (رجوع به همین مدخل شود)،...
وروازه
[وَرْ زَ / زِ] (اِ) ورواره. غرفه. (صحاح الفرس) :
بر سر هرکوی جوانمردوار
نقب برون آرم و وروازه...سوزنی.
ظاهراً صورت دیگری از ورواره است. رجوع به ورواره شود.
وروت
[وُ] (اِ) خشم. (اوبهی) (حاشیهء اسدی) (فرهنگ فارسی معین). غضب. (فرهنگ فارسی معین).
- وروت کردن؛ خشم کردن. غضب کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
بر من ای سنگدل وروت مکن
ناز بر من تو با بروت مکن.
بارانی (از فرهنگ اسدی).
وروجک
[وُ جَ] (ص) بسیار محیل و تخس (به کودکان اطلاق شود). (فرهنگ فارسی معین). رجوع به وروروجک شود.
وروجنی
[وَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاردانگهء بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 33هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. دارای 279 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
ورود
[وُ] (ع مص) رسیدن و درآمدن و وارد شدن و به جای اندرآمدن و پیوستن. (از ناظم الاطباء). آمدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اندرآمدن. (آنندراج). حاضر آمدن. (تاج المصادر بیهقی). درآمدن. (ناظم الاطباء). حاضر گردیدن. || وِرد. به آب آمدن. (منتهی الارب). آمدن به آب. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد)....
وروده
[وُ دَ] (ع مص) وَرادَه. (ناظم الاطباء). گلگون گردیدن اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). گلگون شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). رجوع به وراده شود.
ورودی
[وُ] (ص نسبی) منسوب به ورود.
- در ورودی؛ دری که از آن به جایی وارد میشوند. در برابر در خروجی.
|| آنچه مربوط به ورود و دخول کسان در جایی باشد.
- امتحانات ورودی؛ کنکور.
ورودیه
[وُ دی یَ / یِ] (از ع، اِ) حق و پولی که بابت وارد شدن به جایی باید پرداخت: ورودیه برای رفتن به باغ وحش. حق دخول در جایی. مانند انجمن، مدرسه، و غیره. حق الورود. (از فرهنگ فارسی معین).
ورور
[وِرْ وِ] (اِ صوت) زمزمه ای که افسونگر در وقت افسون دادن میکند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). حکایت صوت هر سخن میانهء جهر و همس که کس از دور درنیابد. (یادداشت مؤلف). || حرف زدن. وراجی کردن. (فرهنگ فارسی معین).
ورور
[وَرْ وَ] (ع اِ) مرغ زنبورخوار که به فارسی کاسکینه گویند. (ناظم الاطباء).
ورور
[وَرْ وَ] (حرف اضافه، ق) نزدیکی ها. (یادداشت مؤلف): خدا وقتی هامیده ورور جماران هم هامیده؛ یعنی خدا وقتی خواهد عطا فرماید در نزدیکی های جماران نیز دادن تواند. (یادداشت مؤلف).
ورور
[وِ رُ وِ] (اِ صوت) زمزمه و حکایت صوت هر سخن که دانسته نگردد.
-امثال: ملایی نیست و ورور، پالاندوزی است و دریای علم. (یادداشت مؤلف). رجوع به وروور شود.
ورورپف
[وِرْ وِ پُ] (اِ صوت) آهسته آهسته دم کردن فسونگران چنانکه دأب آنهاست و زیرلب خواندن افسونگران فسون و عزیمت را و بر مسحور دم کردن اگر لفظ پف کردن را نیز در آن دخل دهند والا همان زیرلب خواندن افسون را و به هر تقدیر مخصوص است با لفظ...
ورورجادو
[وِرْ وِ] (اِ مرکب) آدم پرحرف و روده دراز را گویند. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
ورور زدن
[وِرْ وِ زَ دَ] (مص مرکب) در تداول، غرزدن. || گریه کردن شدید کودک نوزاد. (فرهنگ فارسی معین).
ورور کردن
[وِرْ وِ کَ دَ] (مص مرکب)پرحرفی. وراجی. غر زدن. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
وروروجک
[وَرْ وُ رو جَ] (ص) در تداول، بسیار محیل و تخس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به وروجک شود.