ورگار
[وَ] (اِ) میوه ای که در سال دوبار به دست می آید. (ناظم الاطباء).
ورگاه
[وَ] (اِ) نوعی از باز شکاری. || خندق. برکه و منجلاب. || گلخن حمام. (ناظم الاطباء).
ورگذار شدن
[وَ گُ شُ دَ] (مص مرکب)برگذار شدن. انجام یافتن. به پایان رسیدن.
ورگذار کردن
[وَ گُ کَ دَ] (مص مرکب)برگذار کردن. به انجام رساندن.
ورگشتن
[وَ گَ تَ] (مص مرکب) سرنگون کردن. || ویران شدن. (ناظم الاطباء).
ورگفتن
[وَ گُ تَ] (مص مرکب) باز گفتن. گفتن. (ناظم الاطباء).
ورگل
[وَ رَ گُ] (اِخ) دهی است از دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز، واقع در 27هزارگزی شوسهء میانه به تبریز و دارای 274 تن سکنه است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 شود.
ورگوشی
[وَ] (اِ مرکب) ورگوش. گوشوارهء درازی را گویند که تا به دوش برسد. (برهان) (ناظم الاطباء). || لبهء گوش و نرمهء گوش. (ناظم الاطباء).
ورگه
[وَ گَهْ] (اِ) تیر و چوب درازی که در بنای عمارت به کار میبرند. (ناظم الاطباء).
ورگهان
[وَ گَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای پنجگانهء بخش هوراند شهرستان اهر، که در قسمت جنوب خاوری بخش قرار گرفته و آب و هوای نسبتاً گرمسیری دارد. آب آن و قراء تابعه از قره سو و رودخانهء کجرود و چشمه تأمین می شود. مرکز دهستان آبادی ورگهان است. این دهستان...
ورگهان
[وَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان ورگهان بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 19500گزی شوسهء اهر به کلیبر، دارای 620 تن سکنه است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 شود.
ورگه سران
[وَ گَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایرد موسی بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در 12هزارگزی شوسهء اردبیل به تبریز، دارای 410 تن سکنه است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 شود.
ورل
[وَ رَ] (ع اِ) جانوری است مانند سوسمار به شکل بزرگتر از کربسهء درازدم خردسر، گوشت آن بسیار گرم و فربه کننده به قوت و سرگین آن جالی وضح و مالیدن پیه آن کلان کنندهء نره. (منتهی الارب). جانوری است شبیه به سوسمار دارای سری پهن و پوست آن درشت...
ورم
[وَ رَ] (ع اِ) آماس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و آن در اصطلاح پزشکان عبارت است از ماده ای که در اندرون جرم عضو تولید و سبب افزایش حجم عضو به شکلی خارج از حد طبیعی شود. (کشاف اصطلاحات الفنون) (بحر الجواهر). برآمدگی انساج نرم و یا...
ورمال
[وَ] (نف مرکب) فرارکننده. (ناظم الاطباء).
- وردار و ورمال؛ آنکه چیزی را برمیدارد و فرار میکند. (ناظم الاطباء).
- ورمال آقا را دمش دادن؛ چیزی را برداشتن و بردن و خوردن. چپو کردن. سر خوراکی ریختن و یک باره آن را تمام کردن. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
-...
ورمالاندن
[وَ دَ] (مص مرکب) با لقمه های بزرگ همهء ماحضر را خوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ورمال زدن
[وَ زَ دَ] (مص مرکب) کنایه از گریختن باشد از ترس جان. (برهان) (آنندراج). ورمال کردن. ورمالیدن. (حاشیهء برهان چ معین).
ورمال کردن
[وَ کَ دَ] (مص مرکب)ورمال زدن. گریختن از ترس جان. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). ورمال زدن. رجوع به ورمال زدن شود.
ورمالیدن
[وَ دَ] (مص مرکب) دامن بر میان زدن و پاچهء ازار و آستین جامه را بالا کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). || کنایه از گریختن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرار کردن. (ناظم الاطباء). چه، دامن را بر میان زدن، دویدن را آسان کند. (حاشیهء برهان چ معین).
ورمالیده
[وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) دامن و یا پاچه و آستین بالاکرده شده. || رسواشده و گریخته از شرم. (آنندراج از مجمع التماثیل).