وردیج
[وَ] (اِ) ورتک. وردج. (فرهنگ فارسی معین). ورتیج. (برهان) (آنندراج). و آن پرنده ای است کوچکتر از تیهو. بلدرچین. سلوی. (برهان) کرک. (ناظم الاطباء). . رجوع به ورتیج شود :
هلاک ساختم این مرغ نیم بسمل خویش
سحر که مدح جمالش شنیدم از وردیج.
وردیج
[وَ] (اِخ) دهی جزء بخش کن شهرستان تهران، در 7هزارگزی شمال راه شوسهء تهران به کرج. سکنهء آن 550 تن و آب آن از چشمه سار تأمین می شود. و محصول آنجا آن غلات، انگور، گردو و میوجات مختلفه و شغل اهالی زراعت و مکاری گری است. مزرعهء واریش، جیان،...
وردین
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر، در 11500گزی باختر ورزقان و 3000 گزی شوسهء تبریز به اهر. دارای 829 تن سکنه است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 شود.
وردین
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر، واقع در 9هزارگزی جنوب باختری اهر در مسیر شوسهء تبریز به اهر. دارای 339 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
وردینج
[وَ نَ] (معرب، اِ) معرب وردینه. (کشاف اصطلاحات الفنون). کیموسیس. کیموسیسو. کیموسیسوس. قسمی از رمد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و آن آماسی دموی است که اندر پلک چشم آید سبب آن بسیاری ماده است که از دماغ فرودآید و این علت کودکان را بیشتر افتد به سبب بسیاری ماده و ضعیفی...
وردیه
[وَ دی یَ] (ع ص نسبی) مؤنث وردی. (اقرب الموارد). رجوع به وردی شود.
ورذ
[وَ] (ع مص) آهستگی نمودن و درنگی کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کندی کردن. (اقرب الموارد): ورذ فی حاجته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
وررفتن
[وَرْ رَ تَ] (مص مرکب) در تداول عامه، کاویدن. کند و کاو کردن. || انگولک کردن. بازی کردن و دست زدن بسیار به چیزی. || دست به سر و کول کسی کشیدن. ملاعبه کردن. (فرهنگ فارسی معین): مدتی با دخترک وررفت.
ورز
[وَ] (اِمص، اِ) حاصل کردن. || پیاپی کاری کردن. (برهان) ادمان. (برهان) (ناظم الاطباء). || حاصل و کسب. (انجمن آرا). و بر این قیاس است ورزیدن و ورزش. حاصل و فایده و منفعت و کسب. (ناظم الاطباء).
|| کشت و زراعت. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
ز گاوان ورز و ز...
ورزا
[وَ] (نف، اِ) ورزاو. گاو نر. گاو ورز. و هر بنده ای با زن و فرزند و مال و تجمل و هم چندانکه گاو ورزا او را بود او را گاوان ماده بود. (فرهنگ فارسی معین از تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج3 ص561). رجوع به ورزاو شود.
ورزان
[وَ] (نف، ق) در حال ورزیدن. رجوع به ورز و ورزیدن شود.
ورزانیدن
[وَ دَ] (مص) مالیدن. ورز دادن خمیر را. مالش دادن آن را چنانکه برای نان پختن.
ورزاو
[وَ] (نف، اِ) گاوی را گویند که زمین بدان شیار کنند، یعنی گاو زراعت. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). رجوع به ورزا شود.
ورز دادن
[وَ دَ] (مص مرکب) با دست به شدت مالیدن و زیر و رو کردن خمیر تا هموار شود. ورزانیدن.
ورزدن
[وَ زَ دَ] (مص مرکب) گریستن کودک با آواز بلند. (یادداشت مرحوم دهخدا). گریهء شدید کردن.
ورزدن
[وِ زَ دَ] (مص مرکب) در تداول، پی درپی سخن بیهوده گفتن. سخن دراز گفتن. پرحرفی کردن. وراجی کردن. بسیار گفتن. پرگفتن. لاف زدن.
ورزرد
[وَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان مرغا بخش ایذهء شهرستان اهواز. سکنهء 255 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا گندم و جو و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. در دو محل واقع و به ورزرد بالا و پائین مشهورند. (از فرهنگ جغرافیایی...
ورزرود
[وَ] (اِخ) ماوراءالنهر است. (انجمن آرا). ماوراءالنهر که ترکستان باشد. (آنندراج) (برهان). وررود. ورازرود. رجوع به ورارود شود. || رودخانهء ماوراءالنهر. (آنندراج) (برهان). رود آمو و ترکستان. (ناظم الاطباء).
ورزش
[وَ زِ] (اِمص، اِ) ورزیدن. (برهان) (آنندراج). رجوع به ورزیدن شود. || اجرای مرتب تمرینهای بدنی به منظور تکمیل قوای جسمی و روحی. (فرهنگ فارسی معین).(1) || کسب. (منتهی الارب). اکتساب. (یادداشت مؤلف). به دست کردن. به دست آوردن. حاصل کردن. تحصیل. اندوختن. گرد آوردن. عمل کردن. کار کردن. (فرهنگ...
ورزشخانه
[وَ زِ نَ / نِ] (اِ مرکب) جای کشتی گرفتن و ورزش نمودن کشتی گیران. (آنندراج). جائی که در آن به تمرینهای بدنی پردازند. زورخانه. (فرهنگ فارسی معین) :
باز دو نرگس آن خوش نگه مستانه
میکند ورزش بیداد به ورزشخانه.
(فرهنگ فارسی معین از گل کشتی، تاریخ ورزش باستانی ص389).