وردان
[وَ] (اِ) وردنه. اطاقی که جلو آن باز باشد. (ناظم الاطباء).
وردان
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی، در 9 هزارگزی باختری سلماس، دارای 320 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
وردانشاه
[] (اِخ) نام عام امرای وردانه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ذوالحاجب شود.
وردانه
[وَ نَ / نِ] (اِ) وردنه. رجوع به وردان شود. || محور چرخ. (ناظم الاطباء).
وردانه
[] (اِخ) نام ناحیتی است به ترکستان و امیر آنجا وردان خدات بوده است. دهی است بزرگ و حصاری بزرگ و استوار دارد. از قدیم باز جای پادشاهان بوده است و قدیمتر از شهر بخاراست و او را شاهپور بنا کرده است. و سرحد ترکستان است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ورد خواندن
[وِ خوا / خا دَ] (مص مرکب) بر زبان راندن ورد. دعا خواندن. (فرهنگ فارسی معین).
وردست
[وَ دَ] (ص مرکب، اِ مرکب) در تداول، کمک و دستیار. آنکه در زیر دست کسی کمک به کار او کند چون شاگردی و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کارگری که به مقام استادی نرسیده اما از مرحلهء مبتدی بودن نیز گذشته و باید زیر دست استاد کار کند. (فرهنگ...
وردک
[وَ دَ] (اِ) جهاز عروس یعنی اسبابی که با او به خانهء شوهر برند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). جهیزیه. (مؤید الفضلا) (شرفنامهء منیری). آنچه عروس به خانهء داماد میبرد. (فرهنگ فارسی معین).
وردنه
[وَ دَ نَ / نِ] (اِ) واردن. چوبک. شوبق [ معرب ] . تیرک. چوبی باشد هردو سر باریک و میان گنده که خمیر نان را بدان پهن سازند. (ناظم الاطباء) (برهان). تیر رشته بری. نفروج. (ناظم الاطباء). نغروج. (ناظم الاطباء). محلاج. مرقاق. (یادداشت مرحوم دهخدا). مطلمه. (یادداشت مؤلف). نورد....
وردوق
[وَ دَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، در 21500گزی شمال خاوری آغ کند و 7000 گزی شوسهء هروآباد به میانه، دارای 333 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
وردوک
[وَ] (اِ) جهاز عروس. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). وردک. رجوع به وردک شود. || خانه را گویند که از چوب و علف پوشیده باشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه از کاه و نی راست کنند و به هندی چهپر گویند. (غیاث اللغات از برهان از رشیدی).
وردوکه
[وَ کَ / کِ] (اِ) خانهء علفی. (برهان) (آنندراج). رجوع به وردوک شود.
ورده
[وُ دَ] (ع اِ) گلگونی. (از منتهی الارب). رنگ گلی در اسب. (از اقرب الموارد).
ورده
[وَ دَ] (ع اِ) یکی ورد، به معنی گل و گل سرخ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ورد شود. || هلاکت: وقع فی ورده؛ ای هلکه. || مؤنث ورد. (منتهی الارب). به معنی اسب گلگون. (اقرب الموارد). رجوع به ورد شود. || (ص) (عشیه ...) شب که افق...
ورده
[وَ دَ / دِ] (اِ) برج. (برهان). خانهء کبوتر در سنگستان و خصوصاً برج کبوترخان. (ناظم الاطباء). || برج کبوتر. (برهان) (صحاح الفرس). || چوبی که کبوتربازان در دست گرفته و کبوتران را بدان پرواز میدهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || به زبان تبری دری نام مرغی است در...
ورده
[وَ دَ / دِ] (ص، اِ) برده : و ابوبکر چون به مدینه آمده سپاه بفرستاد و بفرمود که حرب کنید با هر که مرتد شده است از عرب یا به اسلام بازآید یا همه را ورده کنید و بکشید. (تاریخ طبری بلعمی). ترسیدند پیغمبر به حی ایشان سپاه فرستد...
ورده
[] (اِخ) دهی است از دهستان برغان ولیان بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 34هزارگزی شمال باختر کرج، دارای 454 تن سکنه است. امام زاده ای در این ده به نام عبدالقادر وجود دارد که از آثار باستانی است. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج1 شود.
ورده
[] (اِخ) دهی است جزء بخش خرقان شهرستان ساوه، در 30هزارگزی جنوب خاور رازقان، سر راه شاه عباس قزوین به اصفهان، دارای 925 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج1 شود.
ورده کردن
[] (مص مرکب) چکه کردن سقف. (یادداشت مؤلف): وَکَفَ توکافاً؛ چکیدن سقف خانه از باران؛ یعنی ورده کردن. (صراح ذیل وکف).
وردی
[وَ] (ص نسبی) آنچه به رنگ گل بوده باشد. منسوب به گل سرخ. (ناظم الاطباء). گلگون. (از اقرب الموارد). || (اصطلاح منجمین) ذوذوابه که به شکل ورد یعنی گل یا سوری ظاهر شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). || قسمی مروارید. (الجماهر بیرونی). نوعی از یاقوت و آن دون جلناری است در...