ورزشکار
[وَ زِ] (ص مرکب)(1) کسی که به ورزش علاقمند است و پیوسته ورزش میکند. (یادداشت مؤلف). || نیرومند.
(1) - Sportsman.
ورزش کردن
[وَ زِ کَ دَ] (مص مرکب)ممارست کردن. تمرین کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
با بلاهای عشق ورزش کن
خویشتن را بلندارزش کن.اوحدی.
|| اجرا کردن تمرینهای بدنی به منظور تکمیل قوای جسمی و روحی بطور مرتب. (فرهنگ فارسی معین).
ورزشگاه
[وَ زِ] (اِ مرکب) محلی که به ورزش اختصاص یافته. جایی مخصوص ورزش کردن. ورزشگه. ورزشخانه. زورخانه. گود. (یادداشت مؤلف).
ورزشی
[وَ زِ] (ص نسبی) منسوب به ورزش. مربوط به ورزش.
- باشگاه ورزشی؛ باشگاهی که در آن به انواع ورزش پردازند. (فرهنگ فارسی معین).
- عملیات ورزشی؛ انواع اعمال ورزشی. (فرهنگ فارسی معین).
- مجلات ورزشی.؛
ورزقان
[وَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان بروانان بخش ترکمان شهرستان میانه، واقع در 10هزارگزی شوسهء میانه به تبریز، دارای 2224 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج4 شود.
ورزقان
[وَ زَ] (اِخ) نام یکی از بخشهای پنجگانهء شهرستان اهر است. این بخش یکی از مهمترین و حاصلخیزترین بخشهای شهرستان است و در قسمت باختری شهرستان اهر سر راه قدیمی تبریز به اهر واقع و محدود است از شمال به رودخانهء ارس و از جنوب به بستان آباد و از...
ورزقان
[وَ زَ] (اِخ) قصبهء ورزقان، مرکز بخش ورزقان و اوزومدل از شهرستان اهر در مسیر جادهء ارابه رو تبریز به اهر واقع و دارای 1395 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء اهرچای و چشمه تأمین می شود. و محصول آنجا انواع حبوبات و غلات است. این قصبه اداراتی از...
ورزکار
[وَ] (ص مرکب)(1) زارع. برزکار. کشتکار. (ناظم الاطباء). کشاورز. برزگر. برزیگر. زراعت کننده. (آنندراج) (برهان) :
بیوشاسب دیدم شبی سه چهار
چنانکه آیدی نزد من ورزکار.ابوشکور.
گهی بدرود خوشه ت ورزگاری
گهی بشکست شاخی باغبانت.
ناصرخسرو (چ مینوی ص 217).
همه ورزکاران اویند یکسر
مسلمان و ترسا که زنار دارد.ناصرخسرو.
(1) - مرکب از ورز+کار (پسوند شغل و...
ورزگاو
[وَ] (اِ مرکب) مرکب از ورز+گاو. گاوی را گویند که بدان زمین زراعت را شیار کنند. (برهان) (آنندراج). ورزاو. (ناظم الاطباء). رجوع به ورزاو شود.
ورزگر
[وَ گَ] (ص مرکب) برزگر. زارع. (ناظم الاطباء). کشاورز. ورزکار است که زراعت کننده باشد. (آنندراج) :
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
پدر ورزگر داری ار لشکری.اسدی.
ورزگن
[وَ زَ گَ] (اِ) کوزهء پرآب. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). جهانگیری از مؤید الفضلاء همین لفظ و معنی را نقل کرده، مؤلف فرهنگ نظام گوید: لفظ و معنی عجیبی است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
ورزم
[وَ رَ] (اِ) آتش باشد که به زبان عربی نار گویند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) :
تیر پرتاب تو در دیدهء بدخواه تو باد
تا بود راستی تیر کج از تاب ورزم.
سوزنی (از انجمن آرا) (آنندراج).
ورزن
[] (اِخ) دهی جز دهستان ارانگهء بخش کرج شهرستان تهران. کوهستانی و سردسیری است. سکنهء آن 130 تن است. آب آن از چشمه سار تأمین می شود. و محصول آنجا غلات، لبنیات، عسل و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران...
ورزندگی
[وَ زَ دَ / دِ] (حامص) حاصل مصدر است از ورزیدن. رجوع به ورزیدن شود.
ورزنده
[وَ زَ دَ / دِ] (نف) اسم فاعل است از ورزیدن. کارکننده. || ممارست کننده. || حاصل کننده. || کوشنده. || زراعت کننده. (فرهنگ فارسی معین).
ورزنه
[وَ زَ نِ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش دستجرد شهرستان قم، در 2 هزارگزی شمال راه فرعی دستجرد به قم. سکنهء آن 274 تن است. آب آن از رود جهرود و چشمه سار تأمین می شود. محصول آنجا غلات، بنشن، گردو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی...
ورزنه
[وَ زَ نِ] (اِخ) دهی از دهستان عربستان شهرستان گلپایگان، کنار راه مالرو فیلارخصی به خم وبیج. سکنهء 985 تن است. آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
ورزنه
[وَ زَ نِ] (اِخ) دهی از دهستان رودشت بخش کوهپایهء شهرستان اصفهان، واقع در جنوب خاور کوهپایه و در کنار زاینده رود. منطقه ای جلگه ای و معتدل است و 2806 تن جمعیت دارد. آب آن از زاینده رود تأمین می شود و محصولات آنجا غلات، پنبه و هندوانه است....
ورزو
[وَ زَ] (اِ مرکب) ورزاو. گاو نر که بدان آهن گاو بسته زمین مزرعه شیار کنند. (ناظم الاطباء). ورزگاو. رجوع به ورزاو و ورزگاو شود.
ورزه
[وَ زَ / زِ] (اِمص، اِ) حصول. (فرهنگ فارسی معین). حاصل کردن. (برهان) (آنندراج). کار کردن. (فرهنگ فارسی معین). || کشت و زراعت نمودن. (برهان) (آنندراج). || ممارست. || کوشش. (فرهنگ فارسی معین). || نتیجه. (ناظم الاطباء). || صنعت و حرفت. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسب. شغل. (ناظم الاطباء).
- ورزه...