ورچسوندن
[وَ چُ دَ] (مص مرکب)ورچساندن. متعددی ورچسیدن. در مقام توهین و تحقیر به کار رود و فقط با قهر به کار رود و گویند: قهر ورچسونده؛ قهر کرده. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
ورچسیدن
[وَ چُ دَ] (مص مرکب) مصدر لازم ورچسوندن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ورچسوندن شود.
ورچک
[وَ چَ] (اِخ) دهی از دهستان باسگ بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 11500 گزی جنوب خاوری سردشت دارای 158 تن سکنه. آب آن از رودخانهء زاب کوچک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
ورچلوزیدن
[وَ چِ دَ] (مص مرکب)خشک شدن و جمع شدن. پلاسیدن. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانهء جمالزاده). || جوشیدن و نفخ کردن مانند خاکی که سرکه بر آن ریزند. (فرهنگ فارسی معین از یکی بود یکی نبود چ 2 ص127).
ورچلوزیده
[وَ چِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)خشک شده و جمع شده. پلاسیده. || جوشیده و نفخ کرده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ورچلوزیدن شود.
ورچلوکیدن
[وَ چُ دَ] (مص مرکب)ورچروکیدن. چروکیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ورچروکیدن شود.
ورچند
[وَ چَ] (حرف ربط مرکب) مخفف وارچند. وگر چند. واگرچند. (فرهنگ فارسی معین) :
گویم اگر عدوی تو کلب است راست است
ورچند با شجاعت و با سهم ضیغم است.
سوزنی.
ورچند
[] (اِخ) دهی جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین. سکنهء آن 826 تن و آب آن از رود محلی تأمین می شود. محصول آنجا غلات و سیب زمینی. شغل اهالی زراعت، قالی و جاجیم بافی است. سر راه فرعی خلجستان به آب گرم واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی...
ورچوروکیدن
[وَ دَ] (مص مرکب) در تداول، ترنجیدن. چین خوردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ورچروکیدن شود.
ورچوروکیده
[وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)در تداول، ترنجیده. چین خورده. رجوع به ورچروکیده شود.
ورچه
[وَ چِ] (حرف ربط مرکب) مخفف وگرچه. و اگرچه. (ناظم الاطباء). هرچند :
(از لغت نامهء اسدی).
ورچه
[] (اِخ) قصبه ای جزء دهستان حمزه لو بخش خمین شهرستان محلات، سر راه شوسهء خمین به اراک. کوهستانی و سردسیری است. سکنهء آن 1500 تن و آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات و بنشن و پنبه و چغندرقند است و باغات انگور و بادام دارد....
ورچیدن
[وَ دَ] (مص مرکب) برچیدن. (ناظم الاطباء). جمع کردن بساط. || جمع کردن. فراهم آوردن: لب ورچیدن. پا ورچیدن.
ورخ
[وَ] (ع اِ) یک نوع درختی. (منتهی الارب). درختی است شبیه مرخ در نبات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). ولی با رنگ تیره و با برگهای نازک مانند برگهای طرخون و یا بزرگتر. (از اقرب الموارد). || نام گیاهی است که در دردهای چشم به کار برند. (ناظم الاطباء).
ورخ
[وَ رَ] (ع مص) بسیار شدن آب خمیر به نحوی که شل و نرم گردد. (ناظم الاطباء). نرم و فروهشته گردیدن خمیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). تنک شدن خمیر. (تاج المصادر بیهقی). تنک شدن خمیر از آب بسیار. (المصادر زوزنی).
ورخ
[وَ رِ] (ع ص) مکان ورخ؛ جایی که گیاه در آن به هم پیچیده باشد. (از اقرب الموارد). جای درهم پیچیدهء گیاه. (ناظم الاطباء). رجوع به ورخه شود.
ورخاستن
[وَ تَ] (مص مرکب)برخاستن. (آنندراج). برخاستن و بلند شدن و برآمدن. (ناظم الاطباء). رجوع به برخاستن شود.
ورخج
[وَ رَ] (ص) فرخج. ورخچ. زشت و زبون و پلید و کریه منظر. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا). چرکین و زشت و زبون و پلید و کریه منظر و بدگل. (ناظم الاطباء) :
پیش دلشان سپهر انجم
این بوده ورخج و این تخجّم.(1)خاقانی.
(1) - ن ل: بشخشم. رجوع به بشخشم شود.
ورخجی
[وَ رَ] (حامص) ورخچی. زشتی و زبونی و پلیدی. (ناظم الاطباء).
ورخچ
[وَ رَ] (ص) زشت و زبون و پلید و کریه المنظر. (آنندراج) :
نامم همای دولت شهباز نصرت است
نی کرکس ورخچ و نه زاج تخجّم(1) است.
خاقانی (ازآنندراج).
پیش دلشان سپهر و انجم
این بود ورخچ و آن تخجّم(2).
خاقانی.
(1) - ن ل: بشخشم. رجوع به بشخشم شود.
(2) - ن ل: بشخشم. رجوع به بشخشم...