ورثه
[وَ رَ ثَ] (ع ص، اِ) جِ وارث. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وارث شود.
- تو ورثه افتادن؛ مالی که متنازع فیه وراث کسی باشد.
- || زنی که افراد مختلف از او تمتع برند. (فرهنگ فارسی معین).
ورج
[وَ] (اِ) جلوخان و پیشگاه خانه. (ناظم الاطباء). || ارج. قدر و مرتبه. (از آنندراج) (برهان). بزرگی و بزرگواری و عظمت و شأن و شوکت و قدر و لیاقت و قیمت و ارزش و رتبه و درجه و پایه و منصب و شغل. (ناظم الاطباء). || فر ایزدی. فره. خوره....
ورج
[وِ رَ] (اِ) وج. دارویی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). اگر ترکی. (ناظم الاطباء).
ورجان
[وِ] (اِخ) دهی جزء دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم، کوهستانی و سردسیری است. سکنهء آن 874 تن و آب آن از دو رشته قنات تأمین می شود و محصول آن غلات، پنبه، باغات انار و انجیر و شغل اهالی زراعت است. عده ای برای کسب به تهران و قم...
ورجاوند
[وَ وَ] (ص مرکب) ارجمند. برازنده. || دارای فره ایزدی. خداوند ارج. (فرهنگ فارسی معین).
ورجستگی
[وَ جَ تَ / تِ] (حامص مرکب) برجستگی و برآمدگی. (ناظم الاطباء). رجوع به ورجستن شود.
ورجستن
[وَ جَ تَ] (مص مرکب)برجستن. جستن به سوی بالا. در مقابل فروجستن.
- امثال: تا توانی ورجه چون نتوانستی فروجه.
ورجسته
[وَ جَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)نعت مفعولی است از ورجستن. برجسته و برآمده. (ناظم الاطباء). رجوع به ورجستن شود.
ورجلا
[وَ جَ] (اِ) دست به ورجلا گذاشتن؛ داد و فریاد راه انداختن. جار و جنجال ایجاد کردن. (فرهنگ فارسی معین).
ورجلا زدن
[وَ جَ زَ دَ] (مص مرکب)بیرون جستن. (از دام، ورطه، لجنزار، باتلاق) :
خواست نیفتاده به دام بلا
خیزد و زآن ورطه زند ورجلا.ایرج میرزا.
ورجمند
[وَ مَ] (ص مرکب) ارجمند. (یادداشت مؤلف) :
ورجمندی که از او ورج همی گیرد ورج
نامداری که از او نام همی گیرد نام.لامعی.
|| دارندهء فرهء ایزدی. خداوند ارج. (فرهنگ فارسی معین) : سام نریمان [ را ] پرسیدند که ای پیروزگر سالار، آرایش رزم [ به ]چیست؟ جواب داد که به...
ورجول
[وَ] (اِ) ورجلا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ورجلا شود.
ورجول زدن
[وَ زَ دَ] (مص مرکب)ورجلا زدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ورجلا زدن شود.
ورجوی
[وَ] (اِخ) دهی از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه، در 8 هزارگزی جنوب مراغه. جمعیت آن بالغ بر 2716 تن است و آب آن از رودخانهء چکان و قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
ورجه
[وَ جَ / جِ] (اِ) ورجک. جستن و فروجستن. (فرهنگ فارسی معین).
ورجه ورجه کردن
[وَ جَ / جِ وَ جَ / جِ کَ دَ] (مص مرکب) جست و خیز کردن. بالا و پایین پریدن. (فرهنگ فارسی معین).
ورجه و ورجه کردن
[وَ جَ / جِ جَ / جِ کَ دَ] (مص مرکب) ورجستن و فروجستن پیاپی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ورجهیدن
[وَ جَ دَ] (مص مرکب) از جای جستن. (یادداشت مؤلف).
ورچروکیدن
[وَ چُ دَ] (مص مرکب)ترنجیدن. (یادداشت مؤلف). چین افتادن روی چیزی بر اثر خشک شدن یا بر روی انسان بر اثر پیری و لاغری و مانند آن. چروک خوردن. پلاسیدن. (فرهنگ فارسی معین).
ورچروکیده
[وَ چُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)ترنجیده. منقبض. (یادداشت مؤلف). چین و چروک افتاده. پلاسیده. (فرهنگ فارسی معین).