ورافتاده
[وَ اُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)منسوخ. که باب نیست. از باب افتاده. از مد افتاده.
وراق
[وَ] (ع اِ) گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سبزی زمین از گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
وراق
[وِ] (ع اِ) هنگام برگ برآوردن درخت. (ناظم الاطباء). هنگام برگ بیرون آوردن درخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || جِ وَرِق. (ناظم الاطباء). || جِ وَرَق. (المنجد) (ناظم الاطباء). || جِ ورق [ به حرکات سه گانهء واو ] . (المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ورق...
وراقٍ
[وَ قِنْ] (ع اِ) وراقی. جِ ورقاء. (منتهی الارب). رجوع به ورقاء و وراقی شود.
وراق
[وَرْ را] (ع ص) مرد بسیار درم و دینار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بسیاردرم. (مهذب الاسماء). || کاغذبرندهء ورق ساز. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). صاحب ورق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کاغذفروش. (فرهنگ فارسی معین). || صحاف. (یادداشت مؤلف). || نویسنده و کاتب. (ناظم...
وراقت
[وِ قَ] (از ع، اِمص) وراقه. رجوع به وراقه شود.
وراقه
[وِ قَ] (ع اِمص) کاغذتراشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || کتاب نویسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حرفهء وراق. (اقرب الموارد). کراسه نویسی. (السامی فی الاسامی). رجوع به وراقت شود.
وراقی
[وَ قا] (ع اِ) جِ ورقاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ورقاء شود.
وراقی
[وَ] (ع اِ) وراق. جِ ورقاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ورقاء شود.
وراقی
[وَرْ را] (حامص) شغل و عمل وراق. رجوع به وراق شود.
وراقی
[وَرْ را] (اِ) یکی از خطوط اسلامی. (فرهنگ فارسی معین).
وراک
[وِ] (ع اِ) جایی که پای راکب باشد از پالان و جامه که بدان مورک پالان را بیارایند. (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن جای پالان که سوار پای خود را بر آن قرار میدهد و آن جای از پالان که چون سوار از سواری مانده گردد پای...
ورام
[وَ] (اِ) چیزهای سهل و سبک و کم وزن. (برهان) (آنندراج). هر چیز سهل و آسان. (ناظم الاطباء). هر چیز سبک و کم وزن و مختصر. (فرهنگ فارسی معین) :
ترا کلام همی بی ورام باید کرد.ناصرخسرو.
عطای او به ورام است زائرانش را
گمان مبر که جز او کس عطا دهد به...
ورام
[وَ] (اِخ) ورامین. نام شهری از توابع ری و نام بلوکی که این شهر در آنجا واقع شده. (ناظم الاطباء) (برهان). رجوع به ورامین شود.
ورام
[وَرْ را] (اِخ) مسعودبن ابی فراس حلی، عالمی فقیه، محدث، از اولاد مالک اشتر نخعی و از اساتید شیخ منتجب الدین ابوالحسن است. به سال 605 ه . ق درگذشت. او راست: کتاب معروف به مجموعهء ورام موسوم به تنبیه الخاطر و نزهه الناظر در اخلاق.
ورامه
[] (اِخ) دهی جزء بخش خرقان شهرستان ساوه. سکنهء آن 564 تن. آب آن از رودخانهء حصارجای تأمین می شود. و محصول آنجا غلات، سیب زمینی، یونجه، انگور، گردو، لبنیات، میوجات است. مزارع گوهرچای، گرگین دره و یاستق دره جزو این ده است. در بهار ایل شاهسون بغدادی به حدود...
ورامین
[وَ] (اِخ) قصبهء ورامین مرکز بخش ورامین، تابع شهرستان تهران، در 42هزارگزی جنوب خاوری تهران و در مرکز جلگهء ورامین واقع و هوای آن گرم معتدل است. سکنهء آن 4522 تن است. آب آن از 3 رشته قنات تأمین می شود. و محصول آن غلات، صیفی، هندوانه، خربزه و خیار...
ورامینک
[وَ نَ] (اِخ) دهی جزء بخش شهریار شهرستان تهران. موقع جغرافیایی جلگهء معتدل است. سکنهء آن 120 تن و آب آن از قنات و در بهار از رودخانهء کرج تأمین می شود و محصول آن غلات، بنشن، صیفی، باغات و شغل اهالی زراعت است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ...
ورانبر
[وَ رامْ بَ] (ق مرکب، اِ مرکب) آن طرف. (برهان) (ناظم الاطباء). آن جانب. (ناظم الاطباء). آن سو. (برهان) (از ناظم الاطباء). جانب و طرف. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ناگه شبی ورانبر گردون برآمدم
در خلوت وجود به پویش درآمدم.
مولوی (از انجمن آرا) (از آنندراج).
ورانداختن
[وَ اَ تَ] (مص مرکب)متعدی ورافتادن. منسوخ کردن. از مد انداختن. (فرهنگ فارسی معین). نسخ کردن. (یادداشت مؤلف). از بین بردن. نیست و نابود کردن. مستأصل کردن. ریشه کن کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به برانداختن شود.