ورانداز
[وَ اَ] (اِمص مرکب) بازدید. تخمین. (فرهنگ فارسی معین). نگاه ژرفی است که از روی خریداری به کسی یا چیزی یا جائی کرده شود. (آنندراج). رجوع به ورانداز کردن شود.
ورانداز کردن
[وَ اَ کَ دَ] (مص مرکب)به نگاه عمیق نگریستن از پای تا سر. (یادداشت مؤلف). چیزی یا کسی را به دقت نگریستن. از نظر گذرانیدن: سر تا پای او را ورانداز کرد. || اندازهء چیزی را به نظر تعیین کردن. (فرهنگ فارسی معین). به تخمین ذرع و پیمان کردن. (یادداشت...
ورانیه
[وَ یَ] (ع اِ) کون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اِست. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
وراوگندن
[وَ اَ / اُو گَ دَ] (مص مرکب)برافکندن. (فرهنگ فارسی معین) : آن تلهاء موانع را نیز به باد خوف ریز، وراوگن اندک اندک تباهی ترا از این مواضع نقل کند. (فرهنگ فارسی معین از معارف بهاء ولد ص 48).
ورایا
[وَ] (ع اِ) آفریدگان و خلق الله. (آنندراج). مخلوقات و آنچه خدای تعالی آفریده است. (ناظم الاطباء).
ورایستادن
[وَ دَ] (مص مرکب)برخاستن. به پای شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
دانی ز چه سرنزیده افتو
یارم نه ورایستاده از خو.
(یادداشت مرحوم دهخدا).
ورب
[وَ] (ع اِ) خانهء جانوران وحشی در زیر زمین. (ناظم الاطباء). خانهء وحش از زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). || گلهء ستوران دشتی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || فضای مابین دو استخوان دنده. (از ناظم الاطباء). مابین دو استخوان پهلو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)...
ورب
[وَ رَ] (ع مص) تباه شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). تباه شدن رگ. (تاج المصادر بیهقی). تباه و فاسد شدن رگ. || فروهشته گردیدن ابر. (ناظم الاطباء).
ورب
[وِ] (ع اِ) لغتی است در ارب به معنی عضو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || زیرکی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || مکر. || بدی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، اوراب. (ناظم الاطباء).
ورب
[وَ رِ] (ع ص) تباه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): عرق ورب. (منتهی الارب) (آنندراج)؛ رگ تباه و فاسد شده. (ناظم الاطباء). || ابر فروهشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
وربار
[وَ] (ص) در تداول عامه، نامرغوب: هندوانهء وربار؛ هندوانهء نامرغوب است.
ورباری
[وَ] (ص نسبی) هندوانه و خربوزه و طالبی از نوع بد و غیرمرغوب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وربن
[] (اِخ) دهی جزو دهستان رودبار بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین. کوهستانی و سردسیری است. سکنهء آن 334 تن. آب آن از رودخانهء لوان تأمین می شود. محصول آنجا غلات، بنشن، آلبالو، گردو، عسل و شغل اهالی زراعت، کرباس و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
وربند
[وَ بَ] (اِ مرکب) پارچه های آهن خمیده است که بر بازوهای تبنگو برای استواری میکوبند. (آنندراج). || پارچه ای که در گهواره دسته های رضیع بربندند. (یادداشت مؤلف). || سینه بند اسب. (منتهی الارب).
وربه
[وَ بَ] (ع اِ) کون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اِست. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ورب شود.
ورپر
[وَ پَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمئی سرحدی بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان، در 25 هزارگزی جنوب خاوری شوسهء باغ ملک. سکنهء آن 150 تن است. آب آن از رودخانهء اعلا و چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات، پشم، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ...
ورپریدن
[وَ پَ دَ] (مص مرکب) در تداول، جوان و سالم مردن. به موت ذریع مردن. مردن بی ناخوشی یا مرضی که مدت آن سخت کوتاه است در کودکی یا اوائل جوانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). || دچار مرگ ناگهانی شدن. بطور نامنتظره مردن. (فرهنگ فارسی معین). یکایک مردن بچگان است پیش...
ورپریده
[وَ پَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) کسی که به مرگ ذریع در جوانی و بدون مرض و علتی بمیرد. (یادداشت مؤلف). دچار مرگ ناگهانی شده. (فرهنگ فارسی معین). مرده در حالت جوانی و کودکی. (یادداشت مؤلف). || نفرینی است. نوعی دشنام و نفرین است که بیشتر زنان و...
ورپلغیدن
[وَ پُ لُ دَ] (مص مرکب)ورپلوغیدن. در تداول، بیرون زدن. از جای خود بیرون آمدن مثل بیرون آمدن چشم از حدقه و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین).
ورپلغیده
[وَ پُ لُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)ورپلوغیده. چیز بیرون زده از جای خود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ورپلغیدن شود.