والیج
(اِ) وادیج. جم اسپرم : او بر اطراف درخت در چهار فصل از سال خرم بماند... و در بخارا نبات او را والیجها کنند چنانکه تاک را. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان نسخهء خطی کتابخانهء مرحوم دهخدا و نیز نسخهء چاپی زکی و لیدی توغان).
والیدن
[دَ] (مص) بالیدن. نمو کردن. رشد کردن. || فخر کردن. مباهات کردن. (فرهنگ فارسی معین).
والیس
(اِخ) نام حکیمی که ندیم اسکندر مقدونی بود. (منتهی الارب). نام حکیمی است که انیس و جلیس اسکندر بود. (برهان قاطع). والیس. فالیس. مصحف والنس، منجم یونانی از مردم انطاکیه که در قرن دوم میلادی می زیسته است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص281...
والی سپهر پنجم
[یِ سِ پِ رِ پَ جُ](اِخ) کنایه از کوکب مریخ است و او در آسمان پنجم میباشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
والیسیدن
[دَ] (مص مرکب) لیسیدن. || دوباره لیسیدن. (فرهنگ فارسی معین).
والی عقرب
[یِ عَ رَ] (اِخ) کنایه از ستارهء مریخ، چرا که برج عقرب خانهء مریخ است. (آنندراج) (غیاث اللغات).
والی گرداندن
[گَ دَ] (مص مرکب)حاکم کردن. (فرهنگ فارسی معین) : یک چندی او را در جهان والی گردانید اکنون او را وزارت میدهد. (سلجوقنامهء ظهیری از فرهنگ فارسی معین).
والیگری
[گَ] (حامص مرکب) ولایت. (آنندراج). حکومت. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || اختیار.
والی محمد
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) دومین از امرای خانی یا هشترخانی، او یکی از هفت حکمران باخ بود و پس از باقی محمد در 1014 امارت تمام بخارا یافت و تا سال 1017 حکم راند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
والیه
[یَ] (ع ص) مؤنث والی. رجوع به والی شود.
والیه
[یَ ریِ] (اِخ) شهری است خرد و انبوه [ از جزیره ] و بانعمت. (حدود العالم).
وام
(اِ) فام. افام. بام. پام. اوام. پهلوی: اپام(1)(قرض، دین)، ایرانی: آپمنه*(2) (چیزی که دریافت شود) .
(3) (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). قرض. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (غیاث اللغات). دین. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (ترجمان القران) (دهار) (جهانگیری). عاریه. (ناظم...
وأم
[وَءْمْ] (ع اِ) خانهء گرم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). البیت الدفی ء. (المنجد).
واماند
(اِمص مرکب) بقا. قیام. || (مص مرکب مرخم) باقیماندن. (غیاث اللغات از شرح اسکندرنامه) (آنندراج).
واماندگی
[دَ / دِ] (حامص مرکب)بازماندگی. حالت آن چیزی که بازمانده و گشاده باشد. (ناظم الاطباء) :
واماندگی اندر پس دیوار طبیعت
حیف است و دریغا که در صلح بهشتیم.
سعدی.
|| خستگی. کوفتگی. بی رمقی و بی حالی. حالت وامانده. رجوع به وامانده شود. عجز. عَیّ. (یادداشت مرحوم دهخدا). درماندگی.
واماندن
[دَ] (مص مرکب) گشاده ماندن. (ناظم الاطباء). گشوده ماندن. باز ماندن. || خسته و کوفته شدن از نوردیدن راه به طوری که دیگر راه نتواند رفت. (آنندراج). بازماندن و درنگی کردن و واپس ماندن خصوصاً از خستگی و رنج و تعب. (ناظم الاطباء). فروماندن از بسیاری تعب. (یادداشت مرحوم دهخدا)...
وامانده
[دَ / دِ] (ن مف مرکب) گشاده. (ناظم الاطباء). بازمانده. مفتوح. گشوده. مانده: عین جاحمه؛ چشم وامانده. (منتهی الارب). || خسته. مانده. درنگی کرده. (ناظم الاطباء). بستوه آمده. (آنندراج). که از بسیاری رفتن یا گرانی بار به پیش رفتن نتواند. خسته شده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-امثال: خر وامانده معطل یک چشه.
||...
وامئه
[مِ ءَ] (ع اِ) بلا و سختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داهیه. گویند: وقع فلان فی وامئه؛ ای داهیه. (منتهی الارب). || ذهب ثوبی فماادری وامئته؛ ای داهیته التی ذهبتْ به. (منتهی الارب)؛ رفت جامهء من و نمی دانم که برد آن را و این را در سختی و...
وامچک
[چَ] (اِ) این کلمه شکستهء «بادامچه» است. گونه ای بادام وحشی و آن درختچه ای است و در کوههای کرج و پشند در ارتفاع 1400گزی روید. این نام را در پشند به این گونه ارژن دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وامحمدا
[مُ حَمْ مَ] (ع صوت مرکب) ای محمد بفریاد رس. وامحمداه.