واگویه کردن
[یَ / یِ کَ دَ] (مص مرکب) تکرار کردن سخن کسی را. بازگفتن حرف شنیده را. تکرار کردن سخنی و بیشتر سخنی که گفتن آن مطبوع نیست. دوباره گفتن. (غیاث اللغات).
واگیر
(اِمص مرکب) سرایت. (ناظم الاطباء). || چون دو حریف کشتی گیرند و یکی دیگری را بر زمین زند او گوید که من بی خبر بودم هان واگیر است یعنی دوباره کشتی باید گرفت. (آنندراج). نام فندی در کشتی گیری. (ناظم الاطباء) :
وقت واگیر تو شاید به فسون و نیرنگ
که ناستد...
واگیردار
(نف مرکب) مسری. ساری. مرضی که از بیمار به اطرافیان سرایت کند. مرضی بودار. رجوع به واگیر داشتن شود.
واگیر داشتن
[تَ] (مص مرکب) سرایت داشتن. مسری بودن. (ناظم الاطباء). هر بیماری است که از بوی آن دیگری هم گیرد به تازی مسری. (آنندراج). بو داشتن. (یادداشت مؤلف).
واگیره
[رَ / رِ] (اِمص مرکب) سرایت. سرایت مرض. (یادداشت مؤلف). || (اِ مرکب) درجه. (یادداشت مؤلف). || در اصطلاح نجاران، خطی که بر چوب کشند بامداد و جز آن و طول یا عرض مطلوب را بدان مقیاس کنند. (یادداشت مؤلف).
واگیری
(حامص مرکب) سرایت. سرایت در بیماری. (یادداشت مؤلف). || (ص نسبی) مسری: بیماری واگیری، بیماری مسری. (یادداشت مؤلف).
وال
(اِ)(1) ماهی بزرگی باشد که کشتی را فروبرد. (لغت فرس اسدی ص 334). نوعی از ماهی فلوس دار بود. (غیاث اللغات) (از جهانگیری) (برهان قاطع). ماهی که پولک آن درشت باشد. (فرهنگ خطی) (از فرهنگ نظام). نوعی ماهی درم دار. (انجمن آرا)(2)(آنندراج)(3). نوعی از ماهی بزرگ فلس دار. (ناظم الاطباء)....
وئل
[وَ ءِ] (ع ص) وَئیل. وَیْلٌ وَئِل؛ سختی بسیار. وَیْلٌ وَئیل. (ناظم الاطباء).
وأل
[وَءْلْ] (ع اِ) جای پناه و رهایی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ملجأ. (المنجد). || (مص) پناه بردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پناه گرفتن. (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی، ترتیب عادل بن علی). || رهایش جستن. || بشتافتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برگشتن. (اقرب الموارد).
والا
(ص) بلند. (لغت فرس اسدی) (حاشیهء معین بر برهان قاطع) (صحاح الفرس) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از بهار عجم) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). مرتفع. (حاشیهء برهان قاطع). بالا. (انجمن آرا) (آنندراج). رفیع. (ناظم الاطباء). افراشته. بارفعت :
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی (از لغت فرس اسدی).
تیر...
والا
(اِخ) ابوطیب (سید... خان) مدراسی از پارسی گویان هندوستان است. به سال 1190 ه .ق. در قصبهء رحمت آباد مدراس تولد یافت. او راست:
چو شعله ای که کند شمع کشته را روشن
حیات تازه دهد عشق او روان مرا.
*
فشردم آنچنان در تنگنای انزوا یارا
که نتواند اجل هم یافتن نام و نشانم...
والا
(اِخ) علینقی میرزا قاجار فرزند فتحعلی شاه متخلص به والا از شعرای قرن سیزدهم هجری است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 641 شود.
والا
(اِخ) محمدعلی میرزا قاجار فرزند فتحعلی شاه از شعرای قرن سیزدهم هجری است. او راست:
شکوهء شام غمش گفتم به محشر سر کنم
ساعتی افزون نبود آنهم به صد غوغا گذشت
یک دو روزی پیش و پس بد ور نه از دور سپهر
بر سکندر نیز بگذشت آنچه بردارا گذشت.
پسندم هرچه صیادم پسندد
جزاین کز...
والا
(اِخ) مرتضی قلی بیک به روایت مؤلف صبح گلشن به هندوستان رسیده به ملازمت والای نواب سربلندخان سربلندی یافت و در آخر عمر به ملک بنگاله شتافته از آنجا به عالم بالا شتافت.» او راست:
در سینه ام ز جور تو ظالم دلی نماند
جز بیدلی به مزرع من حاصلی نماند.
(از تذکرهء...
والا
(اِخ) میرزا ضیاءالدین حسین بدخشانی مخاطب به اسلام خان و متخلص به والا از شعرای قرن یازدهم است. و رجوع به فرهنگ سخنوران 641 و خزانهء عامره ص 176 و روز روشن ص 747 شود.
والاباف
(نف مرکب) از عالم دیباباف. (آنندراج). بافندهء والا. که والا بافد :
یار والاباف کسب و کار من سودای اوست
قیمت هر کس به قدر همت والای اوست.
سیفی (از آنندراج).
رجوع به والا شود.
والاتبار
[تَ] (ص مرکب) عالی نسب. والانژاد. نسیب. بزرگزاد. نجیب زاده. که تباری عالی و والا دارد.
والاجاه
(ص مرکب) والامقام. عالیمقام. بلندمرتبه. والاشان.
والاجناب
[جَ] (ص مرکب) والاحضرت. عالی مقام. والاشان :
بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک
شاخ جنیبت کش است گل شده والاجناب.
خاقانی.
والاحضرت
[حَ رَ] (ص مرکب)والاجناب. والامقام. عالی رتبه. بلندمرتبه. || لقبی است دون اعلیحضرت و علیاحضرت شاهزادگان ذکور و اناث را و نیز نایب السلطنه را.