واشکافتن
[شِ تَ] (مص مرکب)شکافتن. نبش. بازشکافتن. || خواستن. بیع. (یادداشت مؤلف). || دلالی کردن. (ناظم الاطباء).
واشکان
[] (اِخ) از دیه های ساوه. (تاریخ قم ص140). از رستاق ساوهء طسوج قیستین. (تاریخ قم ص114).
واشکرده
[کَ دَ / دِ] (ص) وشکرده. چست و چابک. || ساخته و پرداخته. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). || مستعد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). و رجوع به وشکرده شود.
واشکستن
[شِ کَ تَ] (مص مرکب)بازشکستن. خم کردن. تا کردن. دولا کردن: الفتخ؛ سرانگشتان سوی کف واشکستن. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی).
واشکن
[شِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان توابع کجور در بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 5 هزارگزی جنوب غربی کجور واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و دارای 190 تن سکنه. زبان مردم آنجا گیلکی و فارسی است و از آب رودخانه و چشمه مشروب میشود محصولش...
واشگونه
[نَ / نِ] (ص) واژگونه. باشگونه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). وارونه. (ناظم الاطباء). معکوس. باژگونه. وارون :
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع واشگونه.(ویس و رامین).
نماید چیزهایی گونه گونه
درونش راست بیرون واشگونه.
(ویس و رامین).
مرا خود این جا چه کار بود، کاری واشگونه بود این که من کردم. (اسکندرنامه، نسخهء سعید...
واشل
[شِ] (ع ص) روان. جاری. (از اقرب الموارد). || جبل واشل؛ کوه که پیوسته از آن آب زهد. (منتهی الارب) (آنندراج). سیلان پیداکننده. (از اقرب الموارد).
واشل الحظ
[شِ لُلْ حَظ ظ] (ع ص مرکب) کم بهره. فلان واشل الحظ؛ یعنی او کم بهره است. (منتهی الارب) (آنندراج).
واشل الرأی
[شِ لُرْ رَءْیْ] (ع ص مرکب) ضعیف رأی. سست رأی. (از اقرب الموارد).
واشلو
(اِخ) قریه ای در دوازده فرسخی ری که تاج الدوله تتش بن الب ارسلان در صفر سال 488 ه . ق. بدانجا کشته شده است. این کلمه در راحه الصدور «واشیلو» (ص143) و در معجم البلدان «داشیلوا» آمده است. (از حاشیهء مجمل التواریخ والقصص ص 409). و رجوع به داشیلوا...
واشم
[شِ] (ع ص) نعت فاعلی از وشم به معنی اندام را بسوزن آژدن و نیله پاشیدن بر آن. (منتهی الارب). خال کوبنده. (از اقرب الموارد).
واشم
[شِ] (اِخ) نام رودی و شهری. (ناظم الاطباء). در معجم البلدان دیده نشد.
واشمردن
[شِ / شُ مَ / مُ دَ] (مص مرکب) دوباره شمردن. بازشمردن. رجوع به شمردن و بازشمردن شود.
واشمه
[شِ مَ] (ع ص) زنی که خال کوبد. (از اقرب الموارد). آن زن که نگار کند بر پشت دست. (مهذب الاسماء). زنی که بر دست دیگری به سوزن نقش کند. زنی که خال میکوبد بر بدن کسی. (ناظم الاطباء). زن کبودی زن. (از یادداشتهای مؤلف). زن خالکوب. مقابل مستوشمه، زنی...
واشناختن
[شِ تَ] (مص مرکب)بازشناختن. تشخیص دادن. تمیز کردن. دانستن :
تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت
که کسش از بهشت وانشناخت.نظامی.
موج دریا چون بامر حق بتافت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت.مولوی.
و رجوع به شناختن و بازشناختن شود.
واشنگ
[شِ نَ / شِ] (ص، اِ) چوبک زن را گویند که پاسبان و مهتر پاسبانان باشد. (برهان). چوبک زن را گویند و جمعی در شیراز از شبهای رمضان مردم را برای سحور بیدار کنند واشنگی گویند. (آنندراج).
واشنگتن
[شَ تُ] (اِخ)(1) (جرج...) رجوع به واشینگتن (جرج) شود.
(1) - Washington, George.
واشنگتن
[شَ تُ] (اِخ)(1) پایتخت ایالات متحدهء امریکا. رجوع به واشینگتن شود.
(1) - Washington.
واشنگتن
[شَ تُ] (اِخ)(1) نام یکی از ایالات متحدهء امریکا. رجوع به واشینگتن شود.
(1) - Washington.
واشور
(اِ) جامهء نهاده برای تبدیل جامه ای که در بر است. (از یادداشت مؤلف). جامهء اضافی برای تبدیل. گویند: دو جامه یا لباس ها شورواشور خریدم، یعنی تا یکی را در بر کنم و دیگری را بنهم و نگهدارم برای تبدیل. (از یادداشت مؤلف).