واسقون
(اِخ)(1) صورتی از نام قوم باسق یا باسک(2). این قوم در دو طرف سلسله جبال پیرنه(3) غربی میزیسته اند و بسیار جنگجو بوده اند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Vascones.
(2) - Basques.
(3) - Pyrenees.
واسکس
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان علی آباد بخش مرکزی شهرستان شاهی که در هفت هزارگزی جنوب شاهی و دو هزار و پانصد گزی مشرق شوسهء شاهی به تهران واقع شده است. ناحیه ای است در دامنه کوه، معتدل مرطوب، دارای 1440 تن سکنه که از آب چشمه و آب...
واسکس
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان رابو از بخش مرکزی شهرستان آمل که در 15 هزارگزی شمال خاوری آمل واقع شده است. ناحیه ای است مسطح، معتدل، مرطوب، مالاریایی و دارای 480 تن سکنه. از آب چشمه و رود هراز مشروب میشود. محصول آنجا برنج، نیشکر، کنف، صیفی و شغل...
واسکو دو گاما
[کُ دُ] (اِخ)(1) واسکو دا گاما. دریانورد مشهور پرتقالی. وی در سینو(2)واقع در المتژو(3) به سال 1469 متولد شد و در 1524 در کشن(4) هندوستان درگذشت. وی به سال 1487 به وسیلهء ژان دوم به هند گسیل شد و از جنوب افریقا و دماغه امید به آن دیار رفت و...
واسل
[سِ] (ع ص) راغب و تقرب جوینده به سوی خدا. قال لبید: «بلی کُلّ ذی دین الی الله واسل». (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). راغب به سوی خدای تعالی. (ناظم الاطباء). || واجب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
واسله
[سِ لَ] (ع اِ) منزلت در نزد پادشاه. (از اقرب الموارد). || درجه. (اقرب الموارد). || وسیله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || قربت یعنی آنچه بدان به دیگری تقرب جویند. (از اقرب الموارد).
واسله
[سِ لَ] (اِخ) ناحیه ای است از سرزمین یمامه به عربستان. (از معجم البلدان).
واسم
[سِ] (اِخ) کوهی است بین دهنج و مندل در هند که گویند آدم و حوا از بهشت در آنجا افتادند. (از معجم البلدان).
واسوخت
(مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) بیزاری و اعراض و روگردانی از معشوق. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
واسوختگی
[تَ / تِ] (حامص مرکب)سوختگی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). || سوزناکی. (ناظم الاطباء).
واسوختن
[تَ] (مص مرکب) اعراض کردن. روبرتافتن. روگردانی از معشوق. (آنندراج). روبرگردانیدن و بیزار شدن از معشوق. (ناظم الاطباء) :
زود واسوزد ز عشق آتشین رخسار گل
بلبل از(1) اینگونه ناز باغبان خواهد کشید.
تأثیر (از آنندراج).
رخت گرم است از آن گلها نسوزد
بهار از کردهء خود وانسوزد.
نورس قزوینی (از آنندراج).
(1) - ظ. مصحف «ار»...
واسوخته
[تَ / تِ] (ن مف مرکب)برتافته: چشمهای واسوخته دارد. (از یادداشت مؤلف).
واسوکلا
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشک آباد از بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع در چهار هزارگزی جنوب شرقی جویبار. ناحیه ای است در جلگه، معتدل، مرطوب، مالاریایی، دارای 470 تن سکنه. مذهب اهالی شیعه است و مردم آن به لهجهء مازندرانی سخن میگویند. از آب رود مشروب میشود. محصول...
واسه
[سَ / سِ] (اِ) پروانه و جانور پرداری که گرداگرد چراغ پرواز می کند. (ناظم الاطباء). در مآخذ دیگر دیده نشد.
واسه
[سِ] (حرف اضافه) در تداول عوام، برای. بهرِ. (یادداشت مؤلف). رجوع به سوی شود. کلمهء تعلیل مأخوذ از واسطهء تازی به معنی بسبب و به جهت و برای و بهر. (ناظم الاطباء). رجوع به واسطه شود.
واش
[ شِنْ ] (ع ص) سخن چین. صورتی از «واشی». رجوع به آن کلمه شود.
واش
(اِ) علف و گیاه ستوران. (آنندراج). علف و علوفهء ستور. (ناظم الاطباء).
واشام
(اِ) معجر. مقنعه. واشامه. باشام. باشامه. روپاک. سرانداز :
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل واشام.
(ویس و رامین).
رجوع به واشامه شود.
واشامکان
[] (اِخ) دهی است از بخش جهرود قم. (تاریخ قم ص 119).
واشامه
[مَ / مِ] (اِ) باشامه. روپاک. سرانداز. مقنعه. واشام. معجر :
از آن پس داد وی را نامهء ویس
همان پیراهن و واشامهء ویس.
(ویس و رامین).
ز زلفینت مرا ده یادگاری
ز واشامه مرا ده غم گساری.
(ویس و رامین).
دریده ماه پیکر جامه در بر
فکنده لاله گون واشامه از سر.
(ویس و رامین).
رجوع به واشام و...