واژار
(اِ) بازار. (ناظم الاطباء). واجار.
واژغ
[ژَ / ژُ] (اِ)(1) آنچه از درخت خرما ببرند و بضم اول نیز درست است و به این معنی با زای هوز هم گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء). || آنچه بدان تاک انگور را بندند و به این معنی با رای قرشت هم به نظر آمده است. (برهان). || ریسمان...
واژگون
(ص) وارونه. (برهان) (ناظم الاطباء). برگشته. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرنگون. معکوس. مقلوب. (ناظم الاطباء). واژگونه. (آنندراج). وارونه. واژون. واژونه. باشگونه. باشگون. || مجازاً شوم. نامبارک. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
این قصهء عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی.حافظ.
واژگون سیر
[سَ / سِ] (ص مرکب) که باژگونه رود. که واژگونه در رفتار آید. که معکوس سیر و حرکت کند. پس رونده. مدبر :
طالب از باغ امیدم می دمد گلهای یاس
واژگون سیر است آری کوکب سیاره ام.
طالب آملی (از آنندراج).
واژگون شدن
[شُ دَ] (مص مرکب)سرنگون شدن. وارونه شدن. واژگونه شدن. باشگونه شدن. مقلوب گشتن. معکوس گشتن. وارون شدن. وارونه شدن. برگشتن.
واژگون کردن
[کَ دَ] (مص مرکب)برگرداندن. قلب کردن. وارونه کردن. سرنگون کردن. واژگونه کردن. باشگونه کردن.
واژگونه
[نَ / نِ] (ص) بر وزن و معنی باژگونه است که برگشته و معکوس و مقلوب باشد. (از برهان). وارون. وارونه. واژگون. واژون. باشگونه. باشگون. باشگونه. || نامبارک. (برهان). شوم. نحس :
همان است کاین واژگونه جهان
یکی را برد دیگر آرد روان.فردوسی.
بفرمود تا بر هیونان مست
نشینند و گیرند اسبان به دست
بر...
واژگونه شدن
[نَ / نِ شُ دَ] (مص مرکب) واژگون شدن. سرنگون شدن. وارونه شدن. باژگونه شدن. رجوع به واژگون شدن شود.
واژگونه کردن
[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب) معکوس کردن. برگرداندن. برگردانیدن. قلب. سرنگون کردن. رجوع به واژگون کردن شود.
واژگونی
(حامص) برگشتگی. (ناظم الاطباء). انقلاب. وارونی. باژگونی. باشگونی. || ناراستی تدبیر و نادرستی کار. (ناظم الاطباء).
واژنان
(اِخ) دهی است در شهرضا که در 10 هزارگزی مشرق شهرضا و چهار هزارگزی مشرق راه شوسهء شهرضا به آباده واقع است. ناحیه ای است جلگه ای که هوای آن معتدل و دارای دویست و نود و چهار تن سکنه است و آب آن از قنات و محصول آن خربزه...
واژون
(ص) وارون. (برهان). برگشته. برگردیده. بازگردانیده. عکس. قلب. (برهان) (ناظم الاطباء). واژگون. (ناظم الاطباء). نگون. (غیاث اللغات). باژگون. باژگونه. باشگون. باشگونه. واژگون. واژگونه. مقلوب. معلق :
تهیدست را کار واژون بود
دلش سال و مه تنگ و محزون بود
که تا روز واژون برو نگذرد
تباهی سوی خان مردم برد.فردوسی.
بریزند هم بیگمان خون تو
همی...
واژون بخت
[بَ] (ص مرکب)برگشته بخت. بداقبال. بداختر. نگون بخت. بدبخت :
چه کند زورمند واژون بخت(1)
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی (گلستان).
(1) - در نسخه های چاپ سنگی و قزوینی و دیگر وارون بخت آمده است.
واژونه
[نَ / نِ] (ص) برگشته. معکوس و مقلوب. (برهان). وارونه. (ناظم الاطباء). وارون. واژون. واژگون. باشگون. باشگونه. باژگون. باژگونه. و رجوع به واژون شود. || دگرگون. آشفته :
فریدون چو گیتی بر آن گونه دید
جهان پیش ضحاک واژونه دید.فردوسی.
چو خسرو جهان را بدانگونه دید
دل و جان بدخواه واژونه دید.فردوسی.
|| وارونه کار....
واژونه خوی
[نَ / نِ] (ص مرکب) کسی که خوی وی برگشته و بدکار شده باشد. (ناظم الاطباء). برگشته خو. بدخو. زشتخو :
پس آیین ضحاک واژونه خوی
چنان بد که چون می بدش آرزوی...
فردوسی.
واژه
[ژَ / ژِ] (اِ) به لغت زند و پازند به معنی کلمه باشد که لفظ است و آن از دو حرف یا بیشتر مرکب میشود. (از برهان). واژه کلمه را گویند. (رشیدی). پهلوی: واچک(1) (قول و کلام)، مرکب از واچ(2) و واچکیه(3) (شرح و بیان)، از ریشهء اوستائی وچ (گفتن)....
واژیان
(اِ) خاصان و بزرگان و خاصگان(1). (برهان) (آنندراج). بزرگ. بزرگوار. (ناظم الاطباء). || برترین صف. (ناظم الاطباء).
(1) - به این معنی در فارسی «ویژگان» آمده است جمع ویژه. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
واس
(اِ) خوشهء گندم. (برهان) (آنندراج). خوشهء گندم یا جو. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف داس. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به داس شود.
واساختن
[تَ] (مص مرکب) حاجت کسی را برآوردن. || بازساختن. (ناظم الاطباء). دوباره ساختن.
واسانی
(اِخ) ابوالقاسم الحسین بن الحسن از رجال قرن چهارم هجری. وی قصیدهء نونیهء هزلیه ای در وصف مهمانی که در قریهء حمرایای حران برای اهل قریه برپا بوده سروده است. (معجم المطبوعات ج2).