وازبدین
[] (اِخ) دهی در فرغانه که امیر اسماعیل سامانی در آنجا با ابوالاشعث سردار عرب نبرد کرد و پیروز شد. (از احوال و اشعار رودکی ص 358 تألیف سعید نفیسی).
وازبنده
[بَ دَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخشهای حومهء شهرستان نائین در 25 هزارگزی جنوب غربی نائین واقع شده و سکنهء آنجا 10 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
وازپیچ
(اِ) بادپیچ. رجوع به بادپیچ، وازنیچ، وازینج شود.
وازتنگه
[تَ گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نائیج بخش نور شهرستان آمل که در بیست و شش هزارگزی مغرب آمل و سه هزارگزی واز واقع شده است و دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
وازچیر
(اِخ) ده مخروبه ای است از بخش حومهء شهرستان نائین. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
وازد
[زَ] (اِخ) از دهکده های سمرقند. رجوع به وازذ و وازدی شود.
وازدگی
[زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی وازده. مردودی. واخوردگی.
وازدن
[زَ دَ] (مص مرکب) رد کردن. مردود شمردن. رد کردن چیز معیوب. (یادداشت مؤلف). کنار گذاردن. انتخاب نکردن. نپسندیدن و انتخاب نکردن کالا :
توان خرید به صدجان ز یار نیم نگاه
متاع ناز در این چند روزه وازده است.
(از آنندراج).
|| پوشیده و پنهان کردن. || زدن. پنبه زدن و حلاجی کردن....
وازده
[زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) هر چیز بدی که از چیز خوب جدا کرده باشند. (ناظم الاطباء). کنار گذاشته شده. (از ناظم الاطباء). مردود. (یادداشت مؤلف).
وازده
[زِ] (اِخ) دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان در 24 هزارگزی مشرق ابهر و شش هزارگزی راه مالرو عمومی و در دامنهء کوه واقع است. سردسیر است و زارعان قره تیه آن را زراعت میکنند و از خود سکنه ای ندارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
وازدی
[زَ] (ص نسبی) منسوب به وازد از دهکده های سمرقند.
وازدی
[زَ] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم الوازدی مکنی به ابومحمد که از ابوحفص بن حفص الباهلی و سعیدبن هاشم الکاغذی و جز آنان روایت کند و از او بکربن مسعودبن الحسن بن الورادالفرنکدی و جز وی روایت دارد. (لباب الانساب).
وازذ
[زَ] (اِخ) و آن را ویزذ نیز گویند. از قرای سمرقند است. (از معجم البلدان). و رجوع به لباب الانساب و انساب سمعانی شود.
وازذی
[زَ ذی ی] (اِخ) رجوع وازدی شود.
وازر
[زِ] (ع ص) حامل. (از منتهی الارب). بردارنده. (ناظم الاطباء). || گناهکار. (از اقرب الموارد) :
هیچ وازر وزر غیری برنداشت
من نیم وازر خدایم برفراشت.مولوی.
وازره
[زِ رَ] (ع ص) مؤنث وازر. رجوع به وازر شود.
وازشت
[زِ] (اِ)(1) یکی از پنج قسم آتشی که در اوستا آمده است و آن آتشی است که در ابر است یعنی صاعقه و چهار آتش دیگر عبارت است از: برزروه، هوفریان، اوروازشت، سپنت. (ایران در زمان ساسانیان ص167).
(1) - vazishta.
وازع
[زِ] (ع ص، اِ) بازدارنده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج). مانع. رادع : نه سطوت و صولت مانع آمد و نه شکر و عدت وازع توانست گشت. (جهانگشای جوینی). طایفه ای را قضای آسمانی از صلح وازع و زمره ای را هوای چنگیزخانی از محاربت مانع. (جهانگشای جوینی). در هر...
وازع
[زِ] (اِخ) جد ابوداود محمد بن الحسن بن الوازع الجمال الوازعی مروزی محدث. (از لباب الانساب).
وازع
[زِ] (اِخ) جد احمدبن یحیی بن وازع بن غالی بن کثیرالبلخی محدث است. (از لباب الانساب).