وارد ساختن
[رِ تَ] (مص مرکب) وارد کردن. وارد آوردن. فرود آوردن. || مطلع کردن. آگاهانیدن. واقف ساختن.
وارد شدن
[رِ شُ دَ] (مص مرکب)رسیدن. (ناظم الاطباء). واصل شدن. اندرآمدن. درآمدن. ورود کردن. فروشدن. داخل گشتن. (از یادداشتهای مؤلف). داخل شدن. || مطلع شدن. || فرود آمدن. وارد آمدن ضربه و جز آن.
وارد کردن
[رِ کَ دَ] (مص مرکب)درآوردن. داخل کردن به جایی. داخل کردن کالا و جز آن. مقابل صادر کردن. || مطلع کردن. واقف کردن. || فرود آوردن. وارد ساختن ضربه و جز آن به چیزی. || ایراد کردن. (از یادداشتهای مؤلف).
وارد گشتن
[رِ گَ تَ] (مص مرکب)درآمدن. (یادداشت مؤلف). داخل شدن. ورود. وارد شدن. || مطلع گشتن. واقف گشتن. به رموز کاری آشنا شدن. و رجوع به وارد شدن شود.
واردن
[دَ] (اِ) واردان. وردنه. چوبی است که دو سر آن باریک و میان گنده می باشد و خمیر نان را بدان پهن سازند و عربان ثوینا میگویند. (از برهان) (از آنندراج). وردنه چوبی که بدان خمیر نان را پهن کنند. (ناظم الاطباء). || قابله و ماماچه. (ناظم الاطباء). واردین.
وارده
[رِ دَ] (ع ص) مؤنث وارد. رجوع به وارد شود. || (اِ) گروه فرودآینده بر آب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (تاج العروس). || راه در میانهء راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جاده. (اقرب الموارد). || شاهراه. (ناظم الاطباء). || (اِخ) چهار ستاره از هشت کوکب نعائم واقع در کهکشان. (تاج...
وارده
[رِ دَ] (اِخ) شهری است. (منتهی الارب). منزلی است در راه شام به مصر در وسط ریگزار از توابع حفار، بازار و مسجدی دارد. در قدیم شهری بوده و بازار و جامع و خندقهایی داشته است که بعدها خراب گشته. (از معجم البلدان).
وارده سرا
[رِ دَ سَ] (اِخ) دهکده ای است از دهستان اسالم بخش مرکزی شهرستان طوالش. در 12 هزارگزی جنوب هشت پر و 2 هزارگزی راه شوسهء بندر انزلی به آستارا واقع و دارای جلگه و جنگل است. ناحیه ای است معتدل و مرطوب و دارای 90 تن سکنه و مذهب اهالی...
واردین
(اِ) واردن. قابله. ماماچه. (ناظم الاطباء) (شعوری). و رجوع به واردن شود.
وار زدن
[زَ دَ] (مص مرکب) (... آتش) زبانه کشیدن آتش. لهیب زبانه زدن آتش و جز آن. گرازه کشیدن. (یادداشت مؤلف).
وارس
[رِ] (ع ص) برگ زرد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). برگ زرد شونده. (آنندراج).
وارس
[رِ] (پسوند) در ترکیب ذیل وارس به معنی منش و «وار» است: شاه وارس به معنی شاه منش، شاه وار. (یادداشت مؤلف).
وارستادن
[رِ دَ] (مص مرکب) بلند شدن و برخاستن. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس). ایستادن. (اشتنگاس). اما چنین می نماید که مصحف واستادن باشد. رجوع به واستادن شود.
وارستگی
[رَ تَ / تِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی وارسته. آزادگی. (غیاث اللغات) (آنندراج). رهایی. آزادی. (ناظم الاطباء). فارغ البالی. (غیاث اللغات) (آنندراج). فراغت بال. (ناظم الاطباء) :
تو خاقنی که بتاراج امتحان رفتی
ز گرد کورهء وارستگی طلب اکسیر.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی، ص 793).
پس از وارستگیها بیشتر گشتم گرفتارش
چو صیدی جست، صیادش...
وارستن
[رَ تَ] (مص مرکب) وارهیدن. رها شدن. خلاص یافتن. آزاد شدن. رستن :
سلاح من ار با منستی کنون
بر و یال تو کردمی غرق خون
به تیغ نبردی ترا خستمی
وزین گفت بیهوده وارستمی.فردوسی.
دست و پایی زدیم در نگرفت
پشت پایی زدیم و وارستیم.ابن یمین.
رجوع به رستن و وارهیدن شود.
وارسته
[رَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)رهایی یافته. رسته. (ناظم الاطباء). آزاد. (غیاث) (آنندراج). آزاد شده. (ناظم الاطباء). آزاده. عاتق. طلق. || فارغ البال. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مجازاً آنکه علائق دنیوی را ترک گفته. بی اعتنا به مال دنیا. (مؤلف). درویش.
وارسته
[رَ تَ] (اِخ) صاحب تذکرهء صبح گلشن دربارهء وی چنین آرد: نواب حفیظ خان دهلوی به معاضدت نواب عبدالصمد خان، بازویش قوی بود.
دلم قربان زخم ناوک او
که صیاد من آن ابرو کمان است.
(تذکرهء صبح گلشن چ هند ص580).
وارسته
[رَ تَ] (اِخ) (ملا...) صاحب تذکرهء نصرآبادی آرد: اصلش از ایل چگنی است. امام قلی بیک نام داشت خیالش از نظم غرابت داشت مدتها در هند بود. سفر بسیار کرده و شعر بسیار گفته و سوانح سفر خویش را نوشته بود سپس به اصفهان آمده و در اوایل جلوس شاه...
وارسته
[رَ تَ] (اِخ) شیخ قاسم نام داشت. صاحب تذکرهء صبح گلشن دربارهء وی چنین آرد: در گل زمین سخن تخم ریاحین نکات میکاشت از خاک هندوستان سرکشیده و عمرش در فرخ آباد به وارستگی بسر گردیده است. او راست:
کی احتراز ز چشمت دل خراب کند
چگونه مست ز میخانه اجتناب کند
دمی...
وارسته
[رَ تَ] (اِخ) وارستهء لاهوری سیالکوتی نامش تل(1) است و برای تحقیق اصطلاحات فارسی به سرزمین ایران قدم گذاشت و سی سال در آنجا بود و کتاب مصطلحات الشعرا و صفحات کائنات را به کمال تنقیح و تهذیب تألیف نمود و با شیخ محمدعلی حزین لاهیجی محبتی داشت بنابراین رجیم...