وارث آباد
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد که در 14 هزارگزی جنوب غربی هروآباد و 7 هزارگزی راه هروآباد به میانه واقع شده است. ناحیه ای است کوهستانی معتدل با 127 تن سکنه که مذهب اهالی آن شیعه و لهجه آنان آذری است. از آب...
وارث بن کعب
[رِ ثِ نِ کَ] (اِخ)خروصی محمدی، متوفی در 192 ه . ق. (مطابق 808 م.) از ائمهء اباضیه در عمان بود. وی نخستین کسی بود از بنی خروص که به امارت رسید. امامت او به سال 179 ه . ق. بود. سیرتی نیکو داشت و در ایام وی هارون الرشید...
وارث شدن
[رِ شُ دَ] (مص مرکب)میراث یافتن. (ناظم الاطباء). وارث گشتن. برندهء مرده ریگ شدن.
وارثی
[رِ ] (ص نسبی) منسوب به وارث.
وارثی
[رِ ] (اِخ) اردبیلی. صاحب تذکرهء صبح گلشن دربارهء او چنین آرد: وارثی اردبیلی متروکات شعراء سلف را خلفی وارث بوده و دیار سخن را خامهء سنجیده طرازش بکمال آسانی پیموده:
از اوست:
وارثی را بارها گفتم که ترک عشق کن
پند من نشنید چندانی که دشمن کام شد.
بزندگیم کدام آرزو برآوردی
که باز...
وارثی
[رِ ] (اِخ) سبزواری. شاعری بود فهمیده و سنجیده و در دور اکبری (اکبرشاه) بشهر دهلی رسیده :
چو بیدردانه آهی میکشی ای وارثی هر دم
تو عاشق نیستی بیهوده رسوا میکنی خود را.
(از تذکرهء صبح گلشن).
وارچین
(اِخ) نام محلی کنار راه اصفهان به سلطان آباد میان عباس آباد و گردنه کوخ در 24350 گزی اصفهان.
وارخ
[رَ] (اِ) تیر. || آرنج. (ناظم الاطباء). این کلمه در این معنی ظاهراً مصحف وارنج باشد. || افعی. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). || چلپاسه. (ناظم الاطباء). || شعاع نور. (اشتینگاس).
وارخد
[رَ] (ص) کاهل. تنبل. (برهان) (آنندراج). || گدا و مفلس. (ناظم الاطباء). || مرد لوند را گویند. (جهانگیری).
وارد
[رِ] (ع ص، اِ) درآینده بر آب. رسنده به آب. (از اقرب الموارد). آینده بر آب و جز آن. (منتهی الارب). درآینده و آینده بر آب و جز آن. (آنندراج). ج، واردین، وُرّاد. (منتهی الارب) : و تازیان مجره را به جوی تشبیه کرده اند و این ستارگان را به...
وارد
[رِ] (اِخ) (شیخ محمدی...) زادگاهش پتیالهء هند و شاعری تیزفهم و نکته سنج بود و خواهرزادهء نورالعین واقف است و در جوانی درگذشت. این ابیات از اوست:
در چمن دوش بیاد تو قیامت میکرد
نالهء بلبل و فریاد من و زاری دل.
گر بمن دشمن جانی است دلم
چه کنم یار فلانی است دلم.
(از...
وارد آمدن
[رِ مَ دَ] (مص مرکب) فرود آمدن. وارد شدن.
- وارد آمدن ضربه بر چیزی؛ زده شدن ضربه بر آن.
وارد آوردن
[رِ وَ دَ] (مص مرکب) فرود آوردن. وارد ساختن.
- وارد آوردن ضربه بر چیزی؛ زدن ضربه بر آن.
واردات
[رِ] (ع ص، اِ) جِ وارده و وارد. رجوع به وارده و وارد شود. || اصطلاحی است اقتصادی در برابر صادرات یعنی کالاهایی که از ممالک دیگر به کشور آید. متاعی که از خارج کشور آرند. هر چیزی که از خارج داخل گردد. (ناظم الاطباء). || حاصل و محصول. خراج...
واردات
[رِ] (اِخ) (یوم...) وقعه ای است بین بکر و تغلب و در آن بحیربن الحارث بن عیادبن مُرَه کشته شد و مهلهل دربارهء آن گفته است :
اَلیلتنا بذی حُسم انیری
اذا انت انقضیت فلاتحوری
فان یک بالذنائب طال لیلی
فقد ابکی من اللیل القصیر
فانی قد ترکت بواردات
بحیراً فی دم مثل العبیر.
هتکتُ به بیوت...
واردات
[رِ] (اِخ) جایی است. (منتهی الارب). موضعی است در جانب چپ مکه هنگام رفتن به آنجا. (تاج العروس). معجم البلدان ابوعبید السکونی گفته است. ربائع در چپ و سمیرا و واردات در راست آن قرار دارند و همهء آنها دارای درخت سَمُر است و وجه تسمیهء سمیرا، هم به این...
واردار
(اِخ) نهری است در بالکان که قسمتی از یوگسلاوی و یونان را آبیاری می کند و به دریای اژه میریزد و 340 هزار گز طول دارد.
واردالشعر
[رِ دُشْ شَ] (ع ص مرکب)درازمو. (مهذب الاسماء).
واردالشفه
[رِ دُشْ شَ فَ] (ع ص مرکب)آویخته لب. (از مهذب الاسماء).
واردان
(اِ) جوال و غرار. (ناظم الاطباء) (شعوری). || وردنه. (ناظم الاطباء). واردن. رجوع به وردنه شود.