وارسوویه
[یِ] (اِخ)(1) تلفظی از ورشو. وارشووه پایتخت لهستان. رجوع به ورشو شود.
.
(1) - Varsovie, Warszava
وارسی
[رَ] (حامص مرکب) بازرسی. سرکشی. تفتیش. به معنی سرکشی و بازدید است بر کارهای سپرده به خود یا بر کارهایی که خود به دیگری سپرده. (از فرهنگ ترکتازان). رسیدگی کردن به چیزی یا به کاری. ممیزی. رسیدگی و دقت و غوررسی. (ناظم الاطباء).
وارسیدن
[رَ / رِ دَ] (مص مرکب) تحقیق. تفتیش. وارسی کردن. رسیدگی کردن. با دقت آگاهی حاصل کردن. (ناظم الاطباء): مثل حارس میزنی وارس. (از یادداشتهای مؤلف) || دریافتن. (ناظم الاطباء). || بازرسیدن. (ناظم الاطباء). || رسیدن :
آه اگر دست دل من به تمنا نرسد
یا دل از چنبر عشق تو به...
وارسیده
[رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)بازرسیده. || رسیده. || وارسی شده. تحقیق شده. بازرسی شده. رجوع به وارسیدن شود.
وارسی کردن
[رَ / رِ کَ دَ] (مص مرکب) رسیدگی کردن و بطور دقیق آگاهی حاصل کردن. (از ناظم الاطباء). تحقیق. تفتیش کردن. نیک تفتیش کردن. تجسس. تفحص کردن. پژوهش کردن. (از یادداشتهای مؤلف).
وارش
[رِ] (ع ص) مهمان ناخوانده. (از اقرب الموارد). ناخوانده بر طعام کسی آینده. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که ناخوانده بر طعام کسی آید. (ناظم الاطباء).
وارشو
[شُ] (اِخ)(1) تلفظی از ورشو، پایتخت لهستان. رجوع به ورشو و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Varsovie, Warszava.
وارشیداه کنان
[رَ کُ] (ق مرکب)(1)وارشیداگویان :
پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران
وارشیداه کنان راه نفر بگشائید.خاقانی.
(1) - از: وا + رشیداه کنان. و رجوع به وا شود.
وارطو
[] (اِخ) ناحیه ای است در ولایت بتلیس (در ترکیه) که در منتهای شمال شرقی سنجاقِ «موش» قرار دارد. از مشرق به بولانق، از جنوب به «موش»، از مغرب به کنج، و از شمال به ارزروم محدود است. وارطو، مرکب از 2 ناحیه و 89 قریه است. سکنهء آن 16994...
وارغ
[رِ / رُ] (اِ) برغ است و آن بندی باشد که در پیش آب از چوب و گل بندند. (برهان) (آنندراج) (از جهانگیری) (انجمن آرا). ورغ. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). || خندقی که در جلو دشمن بندند. (ناظم الاطباء). || لحیم را گویند و آن چیزی باشد که طلا و...
وارغ
[رُ] (اِ) آروغ. (ناظم الاطباء).
وارغن
[غَ] (اِ)(1) نام مرغی است شکاری در زبان اوستا آقای پورداود آرد: میتوان بی تردید جزء اول واژهء وارغن را به معنی بال گرفت و جزء دوم را از مصدر گن(2) یا جن که در فارسی زدن گوییم. بنابراین وارغن لفظاً یعنی بالزن. اگر در اوستا و فرس هخامنشی کلمه...
وارف
[رِ] (ع ص) باطراوت. تازه. نبات وارف؛ ای ناضر. (اقرب الموارد). || بسیارسبز، نیک سبز و گوالنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). نبات وارف؛ گیاه گوالیدهء نیک سبز شده. (ناظم الاطباء). || فراخ. (از مهذب الاسماء). وسیع. متسع. ظل وارف؛ یعنی ممتد. (از اقرب الموارد).
وارف
[رُ] (اِ) بادزن. مروحه. (ناظم الاطباء). بادبزن. || هر چیز انباشته از کاه. (ناظم الاطباء). || هر چیز برآمده. (از ناظم الاطباء).
وارفتگی
[رَ تَ / تِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی وارفته. مضمحل شدن. (غیاث از چراغ هدایت) (آنندراج). اضمحلال. (ناظم الاطباء). || گداز یافتن. (غیاث، از چراغ هدایت) (آنندراج). گداختگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به وارفتن شود.
وارفتن
[رَ تَ] (مص مرکب) متحیر شدن. (آنندراج). تعجب کردن. سست شدن از یأس. بکلی نومید شدن. مبهوت و مأیوس شدن. (از یادداشتهای مؤلف). || مضمحل و از هم پاشیده شدن. متلاشی گشتن. (ناظم الاطباء). بشدت ذوب شدن. آب شدن. از هم جدا شدن اجزاء چیزی در آب و غیره. از...
وارفته
[رَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)مضمحل. || متلاشی شده. (ناظم الاطباء). || در تداول زنان سست و بی نیروی کار و بی فکر و جز آن: خاله وارفته. (از یادداشتهای مؤلف). شل و ول. بی دست و پا. بی سر و زبان. بی جربزه. و رجوع به وارفتن شود....
وارفو
(اِخ) نام موضعی است به مازندران سر راه آمل به ساری. (مازندران و استرآباد رابینو ص 132 بخش انگلیسی).
وارق
[رِ] (ع ص) پربرگ. (المنجد). بابرگ. (ناظم الاطباء). درخت پربرگ. (از اقرب الموارد). || خوشبرگ. (المنجد). و رجوع به وارقه شود.
وارقه
[رِ قَ] (ع ص) درخت سبزی که دارای برگهای زیبایی است. (از اقرب الموارد). درخت خوش سبز برگ. (منتهی الارب) (آنندراج). درخت خوش منظری که دارای برگهای سبز باشد. (ناظم الاطباء).