واخ واخ
(صوت مرکب) تکرار کلمهء واخ در تکلم خوش آیندی از چیزی خوش. رجوع به واخ شود.
واخواست
[خوا / خا] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) بازخواست. (آنندراج) (غیاث اللغات). مؤاخذه :
نانش مفرست بیش کز تو
واخواست کند به حشر یزدان.خاقانی.
خاقانی وار خط واخواست
بر عالم بوالعجب کشیدم.خاقانی.
جز این از منت هیچ واخواست نیست
که در یک ترازو دو من راست نیست.
نظامی.
واخواستی از تو بر دلم هست
و آن را به گره...
واخواستن
[خوا / خا تَ] (مص مرکب)بازخواستن. بازگرفتن :
داد تو واخواهم از هر بیخبر
داد که دهد جز خدای دادگر.مولوی.
هرچه که نتوانی از آن خاستن
زشت بود دادن و واخواستن..
طفل بود کز خرد ناتوان
هرچه دهد بازستاند روان.امیرخسرو.
واخوان
[خوا / خا] (اِ مرکب) علم نحو. (آنندراج). || (حامص مرکب) مطابقه، مقابلهء کتب. (از یادداشتهای مؤلف). رجوع به مقابله شود. || (حامص مرکب) آزمون درستی و نادرستی دو قپان. (از یادداشتهای مؤلف).
- خواندن واخوان؛ علم نحو باشد. (آنندراج).
واخواندن
[خوا / خا دَ] (مص مرکب)کلامی که به طور کنایه گفته شده تغییر دادن و به جای آن کلامی دیگر آوردن. (ناظم الاطباء). برگردانیدن جادوئی است که از خواندن کرده باشند. (آنندراج). || بازخواندن: انتساب؛ خویشتن را بکسی واخواندن. (زوزنی).
واخوانده
[خوا / خا دَ / دِ] (ن مف مرکب) کسی که به او اعتراض شده (در اصطلاح بانکی). معترض علیه. (واژه های نو فرهنگستان). در مقابل واخواه. رجوع به واخواست شود.
واخوان کردن
[خوا / خا کَ دَ] (مص مرکب) مقابلهء مسوده با اصل. مطابقه. معارضه. رجوع به مقابله کردن و واخوان شود. || دوباره خواندن. (از یادداشتهای مؤلف). || قپانی را با قپان دیگر درست و راست کردن. (از یادداشتهای مؤلف).
واخواه
[خوا / خا] (نف مرکب) معترض. (از واژه های نو فرهنگستان). کسی که واخواست میکند. در برابر واخوانده. رجوع به واخواست و واخواستن و واخوانده شود.
واخواهی
[خوا / خا] (حامص مرکب)(1)عمل واخواست. (واژه های نو فرهنگستان). اعتراض. (فرهنگ رازی). رجوع به واخواست و واخواستن شود.
(1) - Protestation.
واخود نهادن
[خوَدْ / خُدْ نِ / نَ دَ](مص مرکب) به خود نهادن. کار خودسرانه کردن : و آن شبهت محال باشد که شبهتی است که ناصبیان به عداوت علی واخود نهند و این خربطی باورشان کند. (کتاب النقض ص 579).
واخورانیدن
[خوَ / خُ دَ] (مص مرکب)متعدی واخوردن. (شعوری). رجوع به واخوردن شود.
واخوردگی
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (حامص مرکب) حیرت. || سرخوردگی. واماندگی. || نومیدی. یأس. || رد شدن. || واپس زدگی. سرکوفتگی(1) و آن اصطلاحی است از اصطلاحات مربوط به مکتب فروید روانشناس اتریشی و عبارت است از فراموش شدن امیال و غرایز که بر اثر ناهماهنگی با مقررات جامعه...
واخوردن
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب)رد شدن. مردود شدن. (یادداشتهای مؤلف). || یکه خوردن. متحیر شدن. (یادداشتهای مؤلف). آگاه شدن و هوشیار گشتن در چیزی و دقت کردن در آن. (ناظم الاطباء). || کردن کاری به زحمت. || ترحم کردن. (ناظم الاطباء). || ملاقات کردن. برخوردن. (آنندراج) (بهار عجم). ||...
واخورده
[خوَرْ / خُرْ دَ / دِ] (ن مف مرکب) وامانده. ناامید. مأیوس. || متعجب. رجوع به واخوردن شود.
واخیدن
[دَ] (مص) از هم جدا کردن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). || جدائی نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء). || پشم و پنبه برزده از هم جدا کردن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). پنبه زدن و پاک کردن آن. (ناظم الاطباء). حلاجی کردن. (آنندراج). انتقاش. نقش. زدن. فلخیدن. فلخمیدن. (یادداشتهای مؤلف): تنفیش،...
واخیده
[دَ / دِ] (ن مف) از هم جدا کرده. (برهان). جدا کرده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (منتهی الارب). || برزده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). پشم و پنبهء برزده و حلاجی کرده را گویند. (برهان) (رشیدی) (جهانگیری). حلاجی کرده. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). حلاجی شده. (منتهی الارب). زده. فلخیده. فلخمیده. حلیج....
واد
(اِ) باد و ریح. (منتهی الارب). باد است که به عربی ریح گویند چه در فارسی «با» و «و» به هم تبدیل می یابند. (از برهان) (آنندراج). || به معنی پسر هم آمده است که در مقابل دختر باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). ولی این معنی...
واد
[دِ] (ع اِ) صورتی است از وادی. رجوع به وادی شود.
وادٍ
[دِنْ] (ع اِ) صورتی است از وادی، مانند: قاض و داع. رجوع به وادی شود.
وأد
[وَءْدْ] (ع اِ) آواز یا آواز بلند درشت. (منتهی الارب). آواز و گویند آواز سخت بلند چون صدای دیوار هنگام ویران شدن و جز آن و به همین معنی است وئید. (از اقرب الموارد). || هدیر شتر. || (مص) زنده در گور کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).