واحسرتا
[حَ رَ] (ع صوت مرکب) (مرکب از «وا» ندبه + منادای مندوب) افسوس. دریغ. ای دریغ. دریغا. واسفا. والهفا. دردا. (یادداشت مؤلف). کلمهء افسوس. ای دریغ. (ناظم الاطباء) :
چون ز یاران رفته یاد آرم
آه و واحسرتا علی من مات.خاقانی.
پس به گورستان دیو افتاده ما
تا قیامت نعرهء واحسرتا.مولوی.
رجوع به دردا، افسوس،...
واحسرتاه
[حَ رَ] (ع صوت مرکب)(مرکب از «وا» ندبه + منادای مندوب) افسوس. دریغ. ای دریغ. دریغا. وااسفا. والهفا. دردا. واحسرتا. کلمهء تأسف یعنی ای دریغ. (ناظم الاطباء). رجوع به واحسرتا شود.
واحف
[حِ] (ع ص) بال پرپر. الجناح الکثیرالریش. (اقرب الموارد). بال بسیارپر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گیاه انبوه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نبات شاداب. (معجم البلدان). || دلو کلان که دو دوال گوشهء آن بریده و بدان آویزان باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اِخ) نام...
واحفان
[حِ] (اِخ) تثنیهء واحف. رجوع به واحف شود که نام جائی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
واحه
[حَ] (ع اِ) (اصطلاح جغرافیایی) واح. آبادی که در وسط ریگزار قرار دارد و آن لفظی است منقول از لغت مصری. (المنجد). رجوع به واح و واحات شود.
واحیرتا
[حَ رَ] (ع صوت مرکب) (از: «وا» ندبه + منادی مندوب) عجب. عجیب است. یا للعجب : واحیرتا از حالت سفری که رهسپرش را نه از ذهاب اثر است و نه از ایاب خبر. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 442).
واخ
(صوت) واه. وه. از اصوات تعجب است. || کلمه ای که در تحسین و تعریف و خوش آیندی استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که در حالت دیدن چیزی خوب یا شنیدن خبری مرغوب مکرر بر زبان رانند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کلمه ای است که چون از دیدن...
واخ
(اِ) یقین است که در برابر گمان باشد. (برهان) (از سفرنامهء شاه ایران از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء). محقق. بی شبهه. بی قیاس. (ناظم الاطباء). درواخ :
گمان برم که بر او ملک تا ابد باقی است
به صد دلیل مبرهن گمان من شد واخ.
فرخی سیستانی (از فرهنگ خطی انجمن...
واخانیدن
[دَ] (مص) متعدی واخیدن. (شعوری). رجوع به واخیدن شود. برچیدن فرمودن و واخیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء).
واختر
[تَ] (اِ) باختر و مشرق. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی باختر. (آنندراج).
واخجک
[] (اِخ) (کوشک...) بنایی بوده است در خوارزم که چنگیز هنگام فتح شهر مزبور از خراب کردن آن صرفنظر کرد. در تاریخ مغول عباس اقبال ص 47 بنقل از طبقات ناصری چنین آمده است: «چنگیزخان توشی و جغتای را با لشکر گران بطرف خوارزم فرستاد تا لشکر بدر خوارزم رفت...
واخجلتا
[خَ / خِ لَ] (ع صوت مرکب) (از: «وا» ندبه + منادای مندوب) شرمسارم. از اصوات تحسر و اندوه :
هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت
واخجلتاسرایان سر ز آسمان برآرد.خاقانی.
واخجلتاه
[خَ / خِ لَ] (ع صوت مرکب)شرمسارم. واخجلتا :
یا دولتاه اگر بعنایت کنی نظر
واخجلتاه اگر بعقوبت دهد جزا.
سعدی (ص 681 چ مصفا).
واخچی
(اِ) اسب پالانی. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس).
واخچی
(ص) خوار و ذلیل کننده. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس).
واخد
[خِ] (ع ص) شتر تندرو. (اقرب الموارد). شتر تیزرو و شتابنده. (آنندراج). شتر شتاب رونده. (ناظم الاطباء).
واخر
[خَ] (نف مرکب) واخرنده. بازخرنده : تا لاجرم به عهد آن پادشاه بزرگزادگان همه به مکتب می نشستند و هنر را واخر بود و هنرمندی آسوده. (راحه الصدور راوندی).
واخریدن
[خَ دَ] (مص مرکب) خریداری کردن. || بازخریدن. دوباره خریدن. (ناظم الاطباء) :
وآنکه خواهی از بلایش واخری
جان او را در تضرع آوری.مولوی.
که نه مجنون است یاری چون برید
از کسی که جان او را واخرید.مولوی.
تا مگر زین جنگ حقت واخرد
در جهان صلح یکرنگت برد.مولوی.
گر چه چون نشفش کند تو قادری
کش از...
واخزیدن
[خَ دَ] (مص مرکب) بجایی درشدن.
- درهم واخزیدن؛ بهم چسبیدن :
هر دو درهم واخزیدند از نشاط
جان به جان پیوست آندم ز اختلاط.
مولوی.
واخنده
[خَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از واخیدن. پنبه زن. حلاج. نداف. نفاش.