هیروشیما
[رُ] (اِخ)(1) یکی از شهرهای ژاپن در ساحل جنوبی جزیرهء هونشو. در پایان جنگ دوم جهانی (1945 م.) در اثر نخستین بمب اتمی که از طرف نیروی هوایی امریکا در این شهر انداخته شد ویران گردید و در نتیجه دولت ژاپن بدون قید و شرط تسلیم شد. جمعیت شهر در...
هیروغلیفی
[یِ رُغْ] (اِ) خط هیروگلیف. نام خط قدیم مصر. رجوع به هیروگلیف شود.
هیروگلیف
[یِ رُگْ] (اِ)(1) خط وحوش. یکی از خطهای قدیم. یک نوع خط بوده که به جای نوشتن نام اشیاء شکل آنها را میکشیدند. این خط در بین کاهنان مصری برای نوشتن مطالب مذهبی متداول بوده است. رجوع به خط شود.
(1) - Hieroglyphe.
هیرون
[هَ] (ع اِ) نوعی از خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یکی آن هیرونه است. (از اقرب الموارد).
هیرون
(اِ) بر وزن بیرون، نوعی از نی میان پر است که به عربی قصب گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). و آن محکم و میان پر میباشد. گویند اگر بهار و گل آن به گوش رود گوش را کر کند و گل آن به پنبهء برزده میماند. (برهان).
هیر و ویر
[رُ] (اِ مرکب) در تداول عامه آنگاه به کار رود که مردم در آشفتگی و درهمی و انبوهی و ازدحام بوند و کس مر کس را نایستد.
-امثال: میان این هیر و ویر بیا زیر ابروم بگیر.
هیر و هر
[رُ هَ] (اِ صوت مرکب) آوازی که خربنده خران را دهد برای راندن :
در بار هجوشان کشم از گوش تا به دم
خواهم به چوب رانم و خواهم به هیر و هر.
سوزنی.
هیره
[هَ رَ] (ع اِ) زمین آسان و نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
هیره
[] (اِ) گویند که کلمهء فارسی است به معنی پس گردن و قفا و استناد به شعر ابونصر فراهی کنند که گوید :
ریه شش قفا هیره و وجه روی
فخذ ران عقب پاشنه رجل پای.
لیکن کلمهء هیره در هیچ جا دیده و شنیده نشده است و معنی بیت هم معلوم نیست....
هیری
(اِ) بر وزن و معنی خیری است که گل شب بو گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). و آن گلی باشد معروف که شبها بوی خوش کند. (برهان).
هیز
(ص) حیز. (حاشیهء فرهنگ اسدی). مخنث. (برهان) (فرهنگ اسدی). بغا. (حاشیهء فرهنگ اسدی). حیز نیز گویند اما به زبان پهلوی حرف حا، کم آید. (حاشیهء فرهنگ اسدی). مخنث و پشت پائی. در فارسی «های» هوز با «حای» حطی بدل میشود. (برهان) :
گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی
گفتا که چه...
هیزارما
(اِ) هیرازمای. رستنیی باشد که آن را به عربی نعناع گویند. اگر زن پیش از جماع قدری از آن بخود برگیرد آبستن نشود و بعضی گویند این لغت رومی است. (برهان). رجوع به هیرازمای و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی شود.
هیزب
[هَ زَ] (ع ص) لیث هیزب؛ شیر توانا. (منتهی الارب) (آنندراج). الحدید. یقال: لیث هیزب؛ ای حدید. (از اقرب الموارد).
هیزعه
[هَ زَ عَ] (ع اِ) ترس و خوف. || بانگ و خروش پیکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
هیزم
[هَ زَ] (ع ص) درشت و رُست از هر چیزی. || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج).
هیزم
[زُ] (اِ) وقاد. وقید. وقود. (منتهی الارب). حطب. هیمه. چوب برای سوختن. چوب خشک سوختنی. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشتهء هیزم بدو برداشتند.رودکی.
هیزم خواهم همی دو امنه(1) ز جودت
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون.
ابوالعباس (از فرهنگ...
هیزه
[زَ / زِ] (اِ) پشت. قفا. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرحوم ادیب پیشاوری میفرمودند هیزه در نواحی پیشاور به معنی پشت و قفا است و کلمهء حیز به معنی اهریمنی آن نیز از اینجا است و لفظ هیره یا حیرهء شعر نصاب الصبیان را نیز همین کلمه میدانستند:
ریه شش قفا حیره...
هیزی
(حامص) قحبگی. رجوع به هیز شود.
هیژده
[دَهْ] (عدد، ص، اِ) هیجده. هجده. ثمانیه عشر.
هیس
[هَ] (ع اِ) آماج. (منتهی الارب) (آنندراج). || جمیع اسباب برزیگری از جفت گاو و جز آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). لغت عمانی است. (اقرب الموارد). || (مص) به افزونی گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || به پا کوفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پراکنده...