هیراد
(اِ) خود را به مردم تازه روی و خوشحال وانمودن و به عربی بشیر خوانند. (آنندراج) (برهان).
هیرازمای
[] (اِ) پودنهء جویباری. پودنه بر سه قسم است کوهی و جویباری و بستانی، کوهی را فوتنج جبلی گویند و مر جویباری را هیرازمای خوانند و بوستانی را نعنع. (الابنیه عن حقایق الادویه). و در برهان قاطع این کلمه به صورت «هیزارما» آمده است. (یادداشت مؤلف).
هیربد
[بَ] (اِ مرکب) خادم و خدمتکار آتشکده. (برهان). بعضی خداوند و بزرگ و حاکم آتشکده را گفته اند. (برهان). بزرگ آتشخانه و امین ملت. (آنندراج). || قاضی و مفتی گبران. (برهان). شخصی که گبرکان او را محتشم دارند و میان ایشان داور باشد و آتش افروزد در گنبدشان. (حاشیهء فرهنگ...
هیربدان هیربد
[بَ بَ] (اِ مرکب)رئیس هیربدان. هیربد بزرگ.
هیربدسار
[بَ] (اِخ) نام نامه ای است از مه آباد که پارسیان ایران او را نخست وخشور یعنی پیغمبر عجم دانند و آذر هوشنگ بزرگ خوانند و آن نامه را پای چمها یعنی ترجمهء تحت اللفظی متعدد کرده اند. یکی از آن ترجمه ها ترجمهء فریدون فرخ بوده و دیگری ترجمهء...
هیربدستان
[بَ دِ] (اِ مرکب) محل هیربد.
هیردان
[هَ رُ] (ع اِ) دزد. (منتهی الارب). لص. (از اقرب الموارد). || گیاهی است. (از اقرب الموارد).
هیرسا
(ص) پارسا و آن شخصی است که در تمام عمر با زنان نزدیکی نکرده است. (برهان). پرهیزگاری که در مدت حیات با وجود قوت و قدرت با زنان نیامیزد. (انجمن آرا) (آنندراج).
هیرط
[هَ رَ] (ع ص) نرم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رخو. (اقرب الموارد).
هیرع
[هَ رَ] (ع ص) مرد بددل سست بی خیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || مرد گول و احمق. || باد شتاب و تند بسیارغبار. || زن شتاب سبک چست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
هیرعه
[هَ رَ عَ] (ع ص، اِ) نای شبان. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || غبار معرکه. (منتهی الارب) (آنندراج). ریح هیرعه؛ بادی که با خود گرد و غبار آرد. (از اقرب الموارد). || آواز شوریدهء کارزار. || دیو بیابانی. || زن نیک آزمند جماع. (منتهی الارب) (آنندراج).
هیرقلش
[رَ لِ] (اِخ) هرقلس. هرکول. رجوع به هرقلس و هرکول شود. (نزهه القلوب چ اروپا مقالهء سوم ص 277).
هیرقلیطس
[رَ طُ] (اِخ)(1) هیراکلیت. هراکلیتوس. رجوع به هراکلیتوس شود.
(1) - Heraclite.
هیرک
[رَ] (اِ) بچهء بز را گویند که بزغاله باشد و بعضی گفته اند که همچنانکه بچهء گوسفند را بره می خوانند بچهء شتر را هیرک میگویند. (برهان) (آنندراج).
هیرکده
[کَ دَ / دِ] (اِ مرکب) آتشکده. مرکب است از هیر به معنی آتش + کده به معنی جای آن :
در هیرکده گر ز مدیح تو بخوانند
بیزار شود هیربد از زند و ز پازند.
امیرمعزی (از جهانگیری).
هیرگلیف
[یِ رُ] (اِ) (خط...) رجوع به هیروگلیف شود.
هیرمند
[مَ] (اِ مرکب) آتش پرست که ملازم آتش باشد. مرکب از هیر به معنی آتش + مند به معنی صاحب و دارای...
هیرمند
[مَ] (اِخ) نام رودی است عظیم در سیستان. گویند از کوههای غور و غرجستان خیزد و به زمین داور و بست بگذرد و هزار نهر در آن داخل شود و هزار نهر از آن خارج گردد و در هیچ حالت زیاد و کم ننماید. (انجمن آرا) (آنندراج) :
از این پس...
هیرمند
[مَ] (اِخ) و هیربد، لقب گشتاسب شاه بود. (انجمن آرا) (آنندراج).
هیرودوتس
[تُ] (اِخ) ابوالمورخین، هرودوت، مورخ معروف یونان قدیم در 484 ق . م. متولد شد. به بابل و مصر و فلسطین رفت و اطلاعاتی راجع به مصریان قدیم کسب کرد. شرح جنگهای ایران و یونان را نوشت. تألیفاتش از گرانبهاترین آثار قدیم و مورد اطمینان شمرده میشود. او را پدر...