هیس
(صوت) در تداول، آهسته گوی. آهسته رو. آواز مده. هیچ مگوی. خاموش! آهسته! یواش! صوتی است که از آن امر به آهسته گفتن یا سکوت کردن خواهند و در آن تحذیر یا تنبیه گونه ای است که مخاطب را از بیدار شدن خفته یا متألم شدن بیماری آگاه کنند یا...
هیسپانیا
(اِخ) نام قدیم اسپانیا. رجوع به اسپانیا شود.
هیستامین
(اِ)(1) هیستامین یا بتا ایمیدازول اتیل امین(2) در سال 1919 بوسیلهء بارژر و دال(3) کشف گردید. هیستامین دارای هیچ گونه اثر بیحس کننده نمیباشد لیکن تزریق داخل جلدی آن آرام کنندهء درد بوده و از راه زیرجلدی در درمان حالات آلرژیک و قرحهء سده و اثناعشر به کار برده میشود....
هیستری
[تِ] (فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح پزشکی) مرض عصبی مشخص یا اختلالات دائمی روحی که گاهی با فلج قسمتی از اعضاء همراه است. مبتلایان به این مرض دچار اختلال حواس و گرفتار اوهام (غالباً افکار و اوهام مربوط به غریزهء جنسی) میباشند و غالباً در موقع حمله مریض قیافهء اشخاص غشی را...
هیسه
[] (اِخ) دختر امیرالمؤمنین علی علیه السلام است و او زوجهء عبدالله بن عقیل است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
هیس هیس
[هَ سِ هَ سِ] (ع اِ فعل)کلمه ای است که وقت امکان و برانگیختن بر کاری گویند. (منتهی الارب). کلمه ای است که به انسان گفته میشود وقت امکان امری و برانگیختن و تحریض بر کاری و گویند در هنگام چپاول کردن و تاراج نمودن گفته میشود وقتی که قریه...
هیش
[هَ] (ع مص) تباهی افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج). || جنبیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || برانگیختن. || برانگیخته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || نرم دوشیدن. || فراهم آوردن. || سخن بسیار گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || طرب کردن. (از اقرب الموارد).
هیش
(اِ، ص، ق) بر وزن و معنی هیچ است که لاشی ء و معدوم باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) :
امروز در این دور دریغی نخورد هیش
از عدل تو یک سوخته بر عدل عمر بر.
سنایی.
هرکه آمد هرکه آید میرود
این جهان محنت سرایی بیش نیست
احمد جامی تو را پندی دهد
آخرت را باش...
هیشر
[هَ شَ] (ع ص) نرم سست. (منتهی الارب). نرم و سست و دراز از مردم. || (اِ) گیاهی است سست یا آن کنگر دشتی است که گیاهی باشد یا درختی است ریگستانی یا کوکنار. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب). کنگر صحرایی است و درازی آن زیاده بر یک گز میشود...
هیشله
[هَ شَ لَ] (ع ص) شترمادهء کلانسال فربه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
هیشوی
[] (اِخ) صنعتکار رومی :
یکی پیره سر بود هیشوی نام
جوانمرد و بیدار و با فر و کام.فردوسی.
هیص
[هَ] (ع اِ) درشتی در چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). || سرگین مرغ. || (مص) گردن کوفتن. || سرگین انداختن مرغ. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || درشتی کردن. (اقرب الموارد).
هیصار
[هَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. هیصور و هصر و هیصار و هصار و مهصر و هُصَرَه و هاصر و هصوره و هصور و مهصار و مهصیر و هَصِر و هُصَر و مهتصر، به معنی شیر و اسد زیرا که شکار خود را میکشند و خرد میکند. (اقرب...
هیصر
[هَ صَ] (ع اِ) شیر شکننده صید را. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد).
هیصم
[هَ صَ] (ع ص، اِ) ناب هیصم؛ دندان شکنندهء هر چیز. || شیر. (مهذب الاسماء). اسد. شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). شیر درنده. (غیاث اللغات) (قاموس) (اقرب الموارد). || مرد قوی. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). مرد دلیر و توانا. (منتهی الارب) (آنندراج). || نوعی از سنگ تابان. (منتهی الارب) (آنندراج)...
هیصم
[هَ صَ] (اِخ) ابن جابر خارجی، مکنی به ابوبیهس. از خوارج است و گروه بیهسیه از خوارج بدو منسوبند. رجوع به تاج العروس و ملل و نحل شهرستانی و عقدالفرید ج1 ص271 و ج2 ص222 شود.
هیصمیه
[هَ صَ می یَ] (اِخ) فرقه ای از کرامیه، اصحاب محمد بن الهیصم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هیصور
[هَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هیصار و هیصر شود.
هیض
[هَ] (ع مص) شکستن استخوان از پس جبر. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). باز شکستن استخوان را بعد گرفتگی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). کسر بعد از جبر. (بحر الجواهر). || سرگین انداختن مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || بازگردان کردن بیماری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). دردی بر...
هیضاء
[هَ] (ع اِ) کوره. (منتهی الارب). گروهی از مردم. (اقرب الموارد).