هیج
[هَ یْ یِ] (ع ص) برانگیزنده. (غیاث اللغات).
هیجا
[هَ] (ع اِ) کارزار. (دهار) (غیاث اللغات) (السامی) (مهذب الاسماء). جنگ. (آنندراج) (غیاث اللغات). پیکار. حرب. (اقرب الموارد). نبرد. معرکه :
به هیجا که گردد دلاور بود
به رزم اندرش ده برابر بود.فردوسی.
مردمان گویند سلطان لشکری دارد قوی
پشت لشکر اوست در هیجا به حق کردگار.
فرخی.
نه هر آن کو مال دارد میل زی...
هیجاء
[هَ] (ع اِ) جنگ و کارزار. (از اقرب الموارد). رجوع به هیجا شود.
هیجان
[هَ یَ] (ع مص) هیج. هیاج. برانگیخته شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). انگیخته شدن. (تاج المصادر بیهقی). || برانگیختن. (اقرب الموارد). رجوع به هیج و هیاج شود. || (اِمص) جوش. جوشش. شور. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- هیجان انگیز؛ شورانگیز.
- هیجان دم:یک نیمه رخش زرد و دگر...
هیجبوس
[هَ جَ] (ع ص) مرد دراز گول و درشت خوی شتاب زده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هیجده
[دَهْ] (عدد، ص، اِ) هجده. هژده. هیژده. یکی از اعداد. ثمانیه عشر. عدد پس از هفده و پیش از نوزده.
هیجدهم
[دَ هُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی)هجدهم. عدد ترتیبی برای هیجده.
هیجدهمین
[دَ هُ] (ص نسبی، اِ مرکب)هجدهمین. هژدهمین.
هیجفل
[هَ جَ فِ] (ع ص) قوس هیجفل؛ کمان سبک تیر یا سبک تیرگذار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
هیجمانه
[هَ جُ نَ] (ع اِ) مروارید بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). || عنکبوت نر. (منتهی الارب) (آنندراج).
هیجن
[] (اِ) این کلمه را ناصرخسرو در شعر ذیل آورده است، اما در کتب لغت دسترس ما یافته نشد. شاید بتوان گفت که به ضرورت شعری از مصدر هیج و هیجان و هیاج عربی به معنی به خشم شدن و برانگیخته شدن و برانگیختن به صورت مورد اشاره به کار...
هیجی
[هَ جا] (ع اِ) هیجا. هیجاء. جنگ. (منتهی الارب). رجوع به هیجا شود.
هیچ
(اِ، ص، ق) چیزی: در این صندوق جز جامه هیچ نبود. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و ز الله ناگزیر.سوزنی.
پس بگفتند پند و هیچ نگفت
می کشیدند و او دگر می خفت.اوحدی.
- به هیچ؛ به چیزی :
از یاد تو غافل نتوان کرد به...
هیچ چیز
(ق مرکب) چیزی. به چیزی. || (ص مرکب) بی اعتبار. بی ارزش. (فرهنگ فارسی معین).
- به همه هیچ چیز خریدن؛ بضاعت فراوان در مقابل متاع بی ارزشی دادن. (فرهنگ فارسی معین).
- به هیچ چیز برنگرفتن؛ ارزش ننهادن. به چیزی نشمردن. (فرهنگ فارسی معین).
- هیچ چیز نشمردن؛ وقع ننهادن. اهمیت ندادن....
هیچ کاره
[رَ / رِ] (ص مرکب) ردی. پست. که به هیچ کار نیاید: عسیقه؛ شراب هیچ کارهء بسیارآب. مصران الفار؛ نوعی از خرمای هیچ کاره. (منتهی الارب). || کسی که کاری و شغلی ندارد. آنکه برای کاری شایسته نیست. || کنایه از مردم ضعیف و بی اعتبار و فرومایه. (آنندراج) :
ما...
هیچ کس
[کَ] (ضمیر مبهم مرکب) کسی. شخصی. (فرهنگ فارسی معین). || (ص مرکب) ناچیز. بی چیز. بی ارزش. نالایق. (فرهنگ فارسی معین). فعل و ضمیر آن مفرد آید. (از مفرد و جمع معین ص218). رجوع به هیچ و ترکیب هیچ کس شود.
هیچ گاه
(ق مرکب) هیچ وقت. هرگز :
گر کند هیچ گاه قصد گریز
خیز ناگه به گوشش اندر میز.خسروی.
هیچ گونه
[نَ / نِ] (ق مرکب) هیچ قسم :
مگردان دل از مهر افراسیاب
مکن هیچ گونه به رفتن شتاب.فردوسی.
ز فرمان او هیچ گونه مگرد
تو پیرایه دان بند بر پای مرد.فردوسی.
هیچ مدان
[مَ] (نف مرکب) هیچ دان. نادان. جاهل و بی علم. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
یارم همه دانی و خودم هیچ مدانی
یارب چه کند هیچ مدان با همه دانی.؟
هیچ مرد
[مَ] (اِ مرکب) کنایه از مرد ضعیف و زبون. (آنندراج) :
جهان آن کسی راست کو در نبرد
پی مرد نگذاشت بر هیچ مرد.
نظامی (از آنندراج).