هلال معنبر
[هِ لِ مُ عَمْ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از ابروی محبوب و معشوق باشد. (برهان).
هلال منظر
[هِ مَ ظَ] (ص مرکب)خوب صورت و صاحب حسن. (از برهان) :
خورشید چو کعبتین همه چشم
نظاره هلال منظران را.خاقانی.
هلالوش
[هَ] (اِ) هیاهو. (یادداشت مؤلف). فتنه و آشوب، و آن را خلالوش نیز گویند. (انجمن آرا) :
هلالوش جویان دین بی هشند
تو بیهوش را در هلالوش کن.ناصرخسرو.
هلاله
[هَ لِ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان نوشهر که دارای یکصد تن سکنه است. آب آن از کارون و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
هلال هلال
[هِ هِ] (ص مرکب)لخت لخت. پاره پاره. (غیاث). قاچ قاچ :
اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال
صدا بلند نگردد ز جام درویشان.صائب.
هلاله منزل
[هَ لِ مَ زِ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان شوشتر دارای 150 تن سکنه. آب آن از کارون و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
هلالی
[هِ] (ص نسبی) منسوب به هلال. || به شکل هلال. کمانی. خمیده :
خوش بخندم چو زلف او بینم
چونکه شکلش هلالی افتاده ست.خاقانی.
وآن چون هلالی چوب دف شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف از حلق شیدا ریخته.
خاقانی.
گره بگشای زابروی هلالی
خزینه پرگهر کن خانه خالی.نظامی.
چو بدر از جیب...
هلالی
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان کاکی از بخش خورموج شهرستان بوشهر که 276 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
هلالی
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان نیشابور که 164 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
هلالی
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش بجستان شهرستان گناباد که 29 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
هلالی
[هِ] (اِخ) مؤلف مجالس النفائس نویسد: از مردم هری است و به نامرادی و دردمندی خود به سر میبرد. وی با جامی به مکه رفته و گاهگاه شعر گفته است، زیرا وقت را عزیزتر از آن میدانسته که صرف شعر کند. این بیت از اوست:
بی غمت دم نمی توانم زد
دم...
هلالی
[هِ] (اِخ) جغتایی است ولی در استرآباد متولد شده و نشوونما یافت. در جوانی به هرات رفت. به حسن صورت انگشت نمای خلایق بود. چون به مجلس امیر علیشیر رفت امیر از او بیتی خواست و سپس از تخلص او پرسید، گفت: هلالی. امیر گفت «نه! بدری». از آن پس...
هلام
[هُ] (ع اِ) طعامی است که از گوشت و پوست گاوساله ترتیب دهند. (منتهی الارب). گوسالهء در پوست پخته. (یادداشت مؤلف) :عادت بر آن رفته است که آنچ از گوشت بزغاله سازند افسرد گویند و آنچ از گوشت گوساله کنند هلام گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || شوربای سکباج که سرد کرده...
هلان
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش بستان آباد شهرستان تبریز که 468 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولش غله، یونجه و سیب زمینی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
هلان
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهر که 178 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه ها و محصول عمده اش غله و کاردستی مردم گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
هلان
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش هوراند شهرستان اهر که 123 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول عمده اش غله، پنبه، برنج و سردرختی و کاردستی مردم فرش بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
هلان
[هِ] (اِخ) دهی است از بخش هوراند شهرستان اهر که 14 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
هلاند
[هُ] (اِخ) هلند. رجوع به هلند شود.
هلانی
[هِ] (ص نسبی) منسوب به بنی هلان. (سمعانی).
هلاورد
[ ] (اِخ) قصبهء وخش است، شهری است با کشت وبرز و روستاهای بسیار و مردمان تیرانداز و جنگی. (حدودالعالم).