هلاشم
[هَ شَ] (ص) هرچیز زبون و زشت و بد را گویند. (برهان). مقلوب لهاشم است. (انجمن آرا).
هلاع
[هُ] (ع مص) سخت حریص شدن. (تاج المصادر بیهقی).
هلاغره
[هِ غَ رِ] (اِخ) دهی است از بخش داران شهرستان فریدن که 530 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله و عسل و کاردستی مردم بافتن قالی و جاجیم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
هلاک
[هَ] (ع مص) مردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نیست شدن. (منتهی الارب). || آزمند گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گم شدن. || افتادن. || (اِمص) نیستی. (منتهی الارب). مرگ. دمار. آذرنگ. (یادداشت مؤلف) :
دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد
که هلاک و اجل مورچه بال و...
هلاک
[هُلْ لا] (ع ص، اِ) آنان که به نوبت پیش مردمان آیند به طلب احسان و معروف ایشان. || جویندگان آب و علف که راه را گم کرده باشند. || جِ هالک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هلاک آباد
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش ششتمد شهرستان سبزوار که 372 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و پنبه و کاردستی مردم کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
هلاک آمدن
[هَ مَ دَ] (مص مرکب)هلاک شدن. کشته شدن. مردن :
بسی دیو از تو هلاک آمده ست
ز تو مر مرا سر به خاک آمده ست.فردوسی.
رجوع به هلاک، هلاک شدن، هلاک گردیدن و هلاک گشتن شود.
هلاک آوردن
[هَ وَ دَ] (مص مرکب)هلاک کردن. کشتن. نابود کردن :
شود پشت رستم به نیرو تو را
هلاک آورد بی گمان مر مرا.فردوسی.
رجوع به هلاک کردن شود.
هلاک برآمدن
[هَ بَ مَ دَ] (مص مرکب) مردن. دیده شدن حالت مرگ در کسی :
نه دانا بود شاه با ترس و باک
ز ترسنده مردم برآید هلاک.فردوسی.
ز ما و ز ایران برآید هلاک
نماند از این بوم و بر آب و خاک.فردوسی.
هلاک بر در نهادن
[هَ بَ دَ نِ / نَ دَ](مص مرکب) کنایه از جدا کردن. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه).
هلاکت
[هَ کَ] (از ع، اِمص) مردن. مرگ. (یادداشت مؤلف). این صورت در مآخذ لغت عرب مضبوط نیست. در اقرب الموارد هلکه (به فتح اول و دوم و سوم) به معنی هلاکت است : خاتمت به هلاکت و ندامت انجامد. (کلیله و دمنه). و چون خمرهء شهد مسموم است که چشیدن...
هلاکدر
[هَ دَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش پاپی شهرستان خرم آباد دارای چهل تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
هلاک شدن
[هَ شُ دَ] (مص مرکب)مردن. کشته شدن. درگذشتن بر اثر سختی یا پیش آمد حادثه ای :
بشد بارگی زیر پایش هلاک
ولیکن نبودش به دل هیچ باک.فردوسی.
بباید که بر دست من بر هلاک
شوند این دلیران بی ترس و باک.فردوسی.
به پیکان بسی شد ز دیوان هلاک
بسی زاهرمن اوفتاده به خاک.فردوسی.
از آن همی...
هلاک کردن
[هَ کَ دَ] (مص مرکب)کشتن. از میان بردن. سبب هلاک دیگری شدن :
چنین گفت کای داور دادپاک
به دستم ددان را تو کردی هلاک.فردوسی.
چرا کردی ای بدتن از آب، خاک
سپه را همه کرده بودی هلاک.فردوسی.
چندان است که به قبض وی درآید درساعت هلاک کندش. (تاریخ بیهقی).
زبهر تو که همی خویشتن هلاک...
هلاک گردیدن
[هَ گَ دی دَ] (مص مرکب) هلاک شدن. مردن. کشته شدن. از میان رفتن :
که آن نامور تا نگردد هلاک
نگردد چو مار اندر این تیره خاک.
فردوسی.
چنین بود فرمان یزدان پاک
که گردد به دست جوانی هلاک.فردوسی.
نباید که گردی به خیره هلاک
ز گاه بزرگی مشو زیر خاک.فردوسی.
پنجاه هزار مرد از ایشان هلاک...
هلاک گشتن
[هَ گَ تَ] (مص مرکب)هلاک شدن. هلاک گردیدن. مردن. درگذشتن. جان دادن :
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چَه و لب جر.ناصرخسرو.
بسیار کس به کید و حیلت خود هلاک گشتند. (کلیله و دمنه). رجوع به هلاک گردیدن شود.
هلاکو
[هُ] (اِخ) رجوع به هلاگو شود.
هلاکو
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس که 200 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و محصول عمده اش غله، برنج، صیفی و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
هلاکوبلخان
[هَ بَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس که 200 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه و محصول عمده اش غله، برنج و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
هلاکوخان
[هُ] (اِخ) قاجار قوینلو. بزرگترین پسر حسنعلی میرزا شجاع السلطنه و مادرش دختر مرتضی قلی خان عموی ناصرالدین شاه بوده است. وی مدتی در خراسان و کرمان و شیراز حاکم بوده و سپس به نجف رفته و در سال 1271 ه . ق. درگذشته است. خط خوش داشته و در...