هلاؤو
[هُ] (اِخ) هلائو. هلاکو. هلاگو. رجوع به هلاگو شود.
هلاهل
[هَ هِ] (ص، اِ) زهری را گویند که هیچ تریاق علاج آن را نتواند کردن و درساعت بکشد. (برهان). نوعی از بیش که نسیم آن انسان را می کشد. (بحر الجواهر). هلاهل نام محلی و مقامی است از سند، بیشی که در آنجا روید بسیار قوی و مهلک و قتال...
هلاهل
[هُ هِ] (ع ص) تنک و نرم از موی و جامه. || آب بسیار روشن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هلاهلا
[هَ هَ] (ص) سهل و آسان. (برهان). لغت عامیانهء مردم اصفهان در قرن ششم هجری. (از حاشیهء برهان چ معین) :
زیان مالی و جانی توان تحمل کرد
ولی شماتت اعدا هلاهلا نبود
هلاهلا سخن عامه است و معذورم
که نظم خسته دلان از خلل جدا نبود.
کمال الدین اسماعیل (از انجمن آرا).
هلایجان
[هَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای شش گانهء بخش ایزهء شهرستان اهواز که در کوهستان واقع شده و اکثر قراء آن از رودخانه و چشمه مشروب میشود. محصول عمده اش غله و برنج است. شامل 28 آبادی بزرگ و کوچک و جمعاً دارای بیش از 3000 تن سکنه است، از...
هلب
[هَ] (ع مص) برکندن موی کسی را. || پیاپی باریدن باران بر قوم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پی درپی آوردن اسب رفتار را. (از منتهی الارب). || هجو کردن کسی را و دشنام دادن. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هلب
[هَ لَ] (ع ص) بسیارموی. (منتهی الارب). || (مص) بسیارموی شدن. (اقرب الموارد).
هلب
[هُ] (ع اِ) موی، هرچه باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || موی گندهء سطبر. (از منتهی الارب). موی انبوه. || موی دُم. (از اقرب الموارد). || موی سبلت خوک که آن را کاسموی نامند و بدان کفش دوزند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هلب
[هَ لِ] (ع ص) بسیارموی. (از اقرب الموارد).
هلباء
[هَ] (ع ص) مؤنث اهلب. زن بسیار موی سرین. || هلبه هلباء؛ بلای سخت. (از منتهی الارب).
هلباء
[هَ] (اِخ) موضعی میان مکه و یمامه، و آن را روزی (جنگی) است. (از معجم البلدان) (منتهی الارب).
هلباجه
[هِ جَ] (ع ص) گول گرانجان درشت اندام بسیارخوار و جامع جملهء بدیها. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || شیر دفزک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هلباک
[هَ] (اِ) لبولنک. هبولنک. ترف. پیرتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به هلیاک شود.
هلبانه
[هَ نَ / نِ] (اِ) شاهترج. (حکیم مؤمن).
هلبج
[هُ لَ بِ] (ع ص) شیر دفزک. (از منتهی الارب). هلابج. هلباجه. (از اقرب الموارد).
هلبس
[هَ بَ] (ع اِ) کسی. (منتهی الارب): ما فی الدار هلبس؛ یعنی کسی نیست که بدو انس توان گرفت. (از اقرب الموارد).
هلبسیس
[هَ بَ] (ع اِ) کسی. (منتهی الارب): ما فی الدار هلبس و هلبسیس؛ کسی نیست که با وی انس توان گرفت. (از اقرب الموارد). || جامه. (منتهی الارب): ما علیه هلبسیس و هلبسیسه؛ بر او جامه ای نیست. (از اقرب الموارد). رجوع به هلبس شود.
هلبسیسه
[هَ بَ سَ] (ع اِ) رجوع به هلبسیس شود.
هلبع
[هُ لَ بِ] (ع ص) آزمند خوردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِ) گرگ. (از منتهی الارب). گرگ را گویند به سبب حرص او بر خوردن. (از اقرب الموارد). رجوع به هلابع شود.
هلبک
[هُ بُ] (اِخ) نام قصبهء ختلان بوده است. در حدودالعالم به جای حرف باء، میم آمده است. (از حواشی فیاض بر تاریخ بیهقی ص557). رجوع به هلمک شود.