اباحلسا
[اَ حَ] (اِ) رجوع به ابوخلسا شود. (تاج العروس در مادهء شنجر).
اباحه
[اِ حَ] (ع مص) رجوع به اباحت شود.
اباحی
[اِ حی ی] (ع ص نسبی) ملحدی که همه چیز را مباح شمرد.
اباحیه
[اِ حی یَ] (ع ص نسبی، اِ)جماعت ملحدان، که چیزی را حرام و ناروا ندانند.
اباخت
[اِ خَ] (ع مص) فرونشاندن. خاموش کردن. کشتن (آتش را).
اباختر
[اَ تَ] (اِ) باختر. مغرب. || شمال.
اباخس
[اَ خِ] (ع اِ) انگشتان. || بن انگشتان. || پی.
اباد الله
[اَ دَلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء نفرینی)خدا براندازد. خدا نیست کناد :
اشکمش گفتی جواب بی طنین
که اباد الله کیدالکافرین.مولوی.
- اباده الله؛ نیست کناد خدای او را.
ابادت
[اِ دَ] (ع مص) هلاک کردن. || هلاک شدن.
اباده
[اِ دَ] (ع مص) رجوع به ابادت شود.
ابادید
[اَ] (ع ص) طیر ابادید؛ مرغان پریشان، متفرق، پراکنده.
اباذر
[اَ ذَ] (اِخ) جندب بن جناده بن سفیان بن عبیدبن صعیربن حرام بن غفار غفاری. نام یکی از صحابهء رسول. رجوع به ابوذر جندب... شود.(1)
(1) - اسماء و کنیه های مبدو به اب در این کتاب همه بصورت حالت رفعی ضبط شده ولی کلمهء اباذر و اباصلت و بایزید چون...
ابار
[اَبْ با] (ع ص، اِ) سوزنگر. سوزن فروش. || کیک. || چاه کن. کن کن. مقنی. || اشیاف ابار؛ دوائی است درد چشم را. || رصاص اسود. سرب سوخته.
ابار
[اُ] (اِخ) نام جائی به یمن و گفته اند نام زمینی بدانسوی بلاد بنی سعد.
ابار
[اِ] (ع مص) گشن دادن خرمابن. گرد دادن نخل. || نیش زدن کژدم. || سوزن دادن سگ را. || غیبت کردن کسی را. || هلاک گردانیدن. || اصلاح کشت.
ابار
[اِ] (ع اِ) جِ اِبْره. سوزنها.
ابارت
[اِ رَ] (ع مص) اِباره. گشن دادن خرمابن و اصلاح آن. || اصلاح زرع و کشت. || هلاک کردن.
ابارد
[اَ رِ] (ع اِ) جِ ابرد. پلنگان.
ابارق
[اَ رِ] (ع اِ) جِ اَبرَق. زمینهای درشتناک آمیخته از خاک و سنگ و ریگ. || (اِخ) نام جائی کنار راه کرمان بچاه ملک میان ته رود و دارزین در صد و پنجاه و یک هزارگزی کرمان. || برای ابارق ثنیه و ابارق بسبان و ابارق ثمدین و ابارق حقیل...
ابارون
[اَ] (معرب، اِ) کلمه ای است یونانی. وُج. (از تحفهء حکیم مؤمن).