آهنجیدن
[هَ دَ] (مص) بیرون کردن. بدر آوردن. کشیدن. لنجیدن :
گفت فردا(1) نشتر آرم(2) پیش تو
خود بیاهنجم(3) ستیم از ریش تو.رودکی.
بگویم چه گوید چهارند یاران
بیاهنجم از مغز تیره بخارش.ناصرخسرو.
چونکه آن گه گه سرشک افشاند این دایم گهر
چونکه گه گه آن بخار آهنجد این دایم روان.
شرف شفروه.
|| کندن. برکندن :
باز کز دست تو پرّد نه شگفت ار بهوا
بدو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال.
فرخی.
خوب گفتن پیشه کن با هر کسی
کاین برون آهنجد از دل بیخ کین.
ناصرخسرو.
|| برکردن. برکشیدن، چنانکه جامه را از تن :
کمان بفکن از دست و ببر بیان
بیاهنج و بگشای بند از میان.فردوسی.
|| آختن. آهختن. آهیختن. سَلّ. برکشیدن، چنانکه شمشیر و مانند آن. کشیدن. تشهیر :
چون جام بکف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ برآهنجی از خون برود هین.
فرخی.
چون برآهنجی شمشیر و فروپوشی درع
پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری.
فرخی.
کیست سلطان آنکه هست اندر نفاذ حکم او
خنجرآهنجانْش بحری ناوک اندازان بَری.
سنائی.
|| جذب کردن :
که گر سیر بر سنگ آهن ربای
بمالی نیاهنجد آهن ز جای.اسدی.
دل پرمهر برآهنجد از تن(4)
بسان سنگ مغناطیس آهن.
(ویس و رامین).
- درآهنجیدن؛ درکشیدن، چنانکه گوشت را بسیخ :
پس آنگه پیش ویرو کس فرستاد
بخواند و کرد او را یک بیک یاد
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج.
(ویس و رامین).
و در فرهنگها معنی نوشیدن و پوشیدن و گستردن و انداختن و افکندن نیز بکلمه داده اند. و در معنی آن آمیختن نیز نوشته اند، و آن مصحف آهیختن است و نیز معنی فریس و چنبر و خلال در فرهنگها برای کلمهء آهنج آمده است.
(1) - گفت فردا بکْشم او را.
(2) - ن ل: نیش آرم.
(3) - خوابیاهنجم.
(4) - در نسخه ها «ز آهن» است، و این تصحیح قیاسی است.
گفت فردا(1) نشتر آرم(2) پیش تو
خود بیاهنجم(3) ستیم از ریش تو.رودکی.
بگویم چه گوید چهارند یاران
بیاهنجم از مغز تیره بخارش.ناصرخسرو.
چونکه آن گه گه سرشک افشاند این دایم گهر
چونکه گه گه آن بخار آهنجد این دایم روان.
شرف شفروه.
|| کندن. برکندن :
باز کز دست تو پرّد نه شگفت ار بهوا
بدو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال.
فرخی.
خوب گفتن پیشه کن با هر کسی
کاین برون آهنجد از دل بیخ کین.
ناصرخسرو.
|| برکردن. برکشیدن، چنانکه جامه را از تن :
کمان بفکن از دست و ببر بیان
بیاهنج و بگشای بند از میان.فردوسی.
|| آختن. آهختن. آهیختن. سَلّ. برکشیدن، چنانکه شمشیر و مانند آن. کشیدن. تشهیر :
چون جام بکف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ برآهنجی از خون برود هین.
فرخی.
چون برآهنجی شمشیر و فروپوشی درع
پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری.
فرخی.
کیست سلطان آنکه هست اندر نفاذ حکم او
خنجرآهنجانْش بحری ناوک اندازان بَری.
سنائی.
|| جذب کردن :
که گر سیر بر سنگ آهن ربای
بمالی نیاهنجد آهن ز جای.اسدی.
دل پرمهر برآهنجد از تن(4)
بسان سنگ مغناطیس آهن.
(ویس و رامین).
- درآهنجیدن؛ درکشیدن، چنانکه گوشت را بسیخ :
پس آنگه پیش ویرو کس فرستاد
بخواند و کرد او را یک بیک یاد
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج.
(ویس و رامین).
و در فرهنگها معنی نوشیدن و پوشیدن و گستردن و انداختن و افکندن نیز بکلمه داده اند. و در معنی آن آمیختن نیز نوشته اند، و آن مصحف آهیختن است و نیز معنی فریس و چنبر و خلال در فرهنگها برای کلمهء آهنج آمده است.
(1) - گفت فردا بکْشم او را.
(2) - ن ل: نیش آرم.
(3) - خوابیاهنجم.
(4) - در نسخه ها «ز آهن» است، و این تصحیح قیاسی است.