آنی
(پسوند) انی. حرف نسبت است چون یاء: خسروانی. کیانی. کاویانی. پهلوانی، بجای خسروی و کیی و کاوَیی و پهلوی :
ببخشای بر پهلوانیّ من
بدین بازوی خسروانیّ من.فردوسی.
برافراشته کاویانی درفش
همایون همان خسروانی درفش.فردوسی.
یکی پهلوانی نهادند خوان
نشستند بر خون او فرّخان.فردوسی.
کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت
ببار آمد آن خسروانی درخت.فردوسی.
پیاده بدینسان ز...
آنی بال
(اِخ)(1) هانی بال. نام سردار مشهور قرطاجنه. (247 - 182 ق. م.). و جنگهای او با دولت روم در تاریخ معروف است.
(1) - Annibal. Hannibal.
آنیت
[نی یَ] (مص جعلی، اِمص) در تداول عوام، از «آنِ» فارسی که به صورت جعلی مصدر عرب درآمده، مانند دوئیّت. کیفیتی از حُسن و جز آن که از آن تعبیری نتوان کرد. لطف.
آنیدن
[دَ] (پسوند) انیدن. چنانکه آندن (اندن)، پس از مفرد امر حاضر درآید و مصدر را متعدی کند: کنانیدن. خورانیدن. خیزانیدن. گیرانیدن. ایستانیدن. خندانیدن.
آنیس
(از یونانی، اِ)(1) (از یونانی آنی زُن) انیسون.
.
(فرانسوی) , Anis(لاتینی)
(1) - Anisum
آنیسته
[تَ / تِ] (ص) رجوع به آنیسه شود.
آنیسه
[سَ / سِ] (ص) هر چیز بسته که بدشواری باز شود. به معنی خون بسته و مداد بسته و امثال آن نیز آمده است و آن را آنیسته نیز گویند. (برهان). دَلَمه. انبسته بر وزن سرگشته نیز نوشته اند و دو صورت از این سه بی شبهه مصحف است.
آنیلین
(فرانسوی، اِ)(1) مادهء رنگی که از زغال سنگ گیرند.
(1) - Aniline.
آنین
(اِ) اَنین. نیم خم سفالین و کوچک که دوغ در آن کرده و جنبانند یعنی زنند تا کرهء آن جدا شود. تغار. تغارچه. نهره (بزبان آذری). شیرزنه، و آن خنوری بود که ماست در وی کنند و می جنبانند تا روغن آن گیرند. (از فرهنگ اسدی، خطی) :
سبو و ساغر...
آنیه
[یَ] (ع اِ) جِ اِناء. ظروف. آبدانها.
آنیه
[یَ] (ع ص) تأنیث آنی. چیزی بغایت گرم. بغایت گرم.
آو
(اِ) آب :
کی تواند که همچو ماغ چکاو
بزند غوطه در میانهء آو.سنائی یا لطیفی؟
دستی که جود با کف او آشناوش است
دستی که آو در یم او آشناور است.
شرف شفروه.
بیت شرف شفروه شاهد این دعوی نتواند بود، چه آو را آب هم توان خواند بی آنکه تغییری در معنی و وزن...
آوا
(اِ) مخفف آواز(1). آواز. بانگ. ندا. آوازه. صوت. (صراح). آوای. ازمل :
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ما ده.رودکی.
هزارآوا به بستان در کند(2) اکنون هزارآوا.
رودکی.
دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و سهم این آوای کیست
دمنه گفت او را جز این آوا دگر
کار...
آواخ
(صوت) آوخ. آه. وای. افسوس. دردا :
آواخ ز پیمان و ز پیمانهء او.مولوی.
|| (اِ) قسمت. نصیب. (برهان). || آوای نرم. همس. صوت خفی. حسیس. و رجوع به نرم شود.
آوادان
(ص مرکب) آبادان.
آوار
(اِخ)(1) نام قومی از مردم ارال و آلتائی که مدت سه قرن بر اروپا تاختن بردند و در 168 ه .ق . شارلمانْی آنان را دفع کرد.
(1) - Avars. Avares.
آوار
(ص) از خانمان و یا وطن و جز آن دورافتاده. دربدر :
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گویم
که ما ز مشغلهء تو ز خانه آواریم.
ناصرخسرو.
بمن سپرد و ز من بستدند فرعونان
شدم بعجز و ضرورت ز خانمان آوار.
مسعودسعد.
تو بادی و من خاک تو تو آب و من خاشاک تو
با خوی آتشناک...
آوارجه
[جَ / جِ] (اِ) آوارچه. روزنامه و فرد حساب یومیه. (بهار عجم). گمان میکنم این کلمه مصحف اَوارِجه معرّب اواره است: الاوارجه؛ من کتب اصحاب الدواوین فی الخراج و نحوه. (فیروزآبادی: وَرَج). الاوارجه من کتب اصحاب الدواوین، معرّب آواره ای الناقل، لانّه ینقل الیها الانجیذج، الذی یثبت فیه ما علی...
آوارگی
[رَ / رِ] (حامص) جلا. بی خانمانی و بی منزلی. دورافتادگی از خانمان. حالِ آنکه جای معین و وطن معلوم ندارد و در صحراها و یا قراء با سختی معیشت از جائی بجائی رود :
یار آوارگی همی خواهد
رفتن حج بهانه افتاده ست
چند گوئی ز خانهء کعبه
کار با خصم خانه افتاده...
آوارگیر
(نف مرکب) آواره گیر. آمارگیر. آماره گیر. محاسب.