آگهیدن
[گَ دَ] (مص) آگاهیدن. باخبر شدن.
آگهیده
[گَ دَ / دِ] (ن مف / نف) آگاهیده. باخبرشده.
آگیشیدن
[دَ] (مص) آویختن. پیچیدن.
- پای آگیش؛ بپای آویز. پای پیچ :
توشهء جان خویش از او بربای
پیش کآیدْت مرگِ پای آگیش.رودکی.
رجوع به آکیش و آکیشیدن شود.
آگیم
(اِ) کَمِ غربال.
آگین
(اِ) حشو. آکنه. جغبوت :
خود پرّ کبوتران مینوست
کآگین چهاربالش اوست.خاقانی.
بهر آگین چاربالش اوست
هر پری کاین کبوتر افشانده ست.
خاقانی.
و اجزاء میان صدر و عَروض و ابتدا و ضرب را حشو خوانند یعنی آگین میانهء اول و آخر مصاریع. (المعجم).
و این کلمه را بقیاس به آکندن و آکنه با تداول فعلی، باید...
آگین
(ص) پُر :
همه کاخ تابوت بد سربسر
غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمین شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش بدیبای زرد
سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گِردَش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای
وگرنه مرا خود...
آگین
(پسوند) مرادفِ آگِن و گِن و گین. در کلمات مرکبهء با آن بمعانی آلود و آلوده آید، مانند عبیرآگین، عنبرآگین، مشک آگین، زهرآگین :
بدخمه درون تخت زرین نهند
کله بر سرش عنبرآگین نهند.فردوسی.
شکسته زلف تو تازه بنفشهء طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین
تو لاله دیدی شمشادپوش و سنبل...
آل
(ع اِ) گروه خویشان. (مهذب الاسماء). خاندان (مجمل اللغه). دودمان. دوده. فرزندان. فرزندزادگان. خویشان. خویشاوندان. تبار. اولاد. اهل. اهل خانه. اهل بیت. عیال. اهل و عیال. قبیله و عشیره. قوم. چون: آل احمد. آل اردشیر. آل افراسیاب. آل افریغ. آل الله (مجازاً). آل امیر. آل باوند. آل برمک. آل برهان....
آل
(ص) سرخ. احمر :
دو لب چو نار کفیده چو برگ سوسن زرد
دو رخ چو نار شکفته چو برگ لالهء آل(1).
فرخی.
از تازه گل و لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل.فرخی.
میرُست ز دشت خاوران لالهء آل
چون دانهء اشک عاشقان در مه و سال.
ابوسعید ابوالخیر.
تا بود بی زخم...
آل
(اِ) نام دیوی مادینه، یعنی پری بدکار در خرافات زنانه که بشب ششم جگر زچگان بَرَد و آنان را هلاک کند. || بیماری که زن نوزاده را رسد تا شش روز پس از وضع حمل.
- مثل آل؛ زنی بداندرون و بدخواه.
|| مرضی به صورت صرع که زنان حامله را افتد(1)....
آل
(پسوند) ال. چنانکه آله (اله) در آخر بعض کلمات، گاه ادات نسبت باشد و گاه افادهء معنی تشبیه کند، مانند انگشتال به معنی چون انگشت، یعنی لوت. عور. بی سازوبرگ :
ز خانمان و قرابت بغربت افتادم
بماندم اینجا بی سازوبرگ و انگشتال.
ابوالعباس.
و امروز نیز در تداول عوام تشبیهی مبتذل هست و...
آل
(اِخ) نام قلعه ای بخراسان :
شنیدم از این مرزها هرچه گفت
بلندیّ و پستیّ و راز نهفت
چو آل و چو فخروم و چون دشت گل
بخوبی نمود آنچه بودش بدل.فردوسی.
آل آجیل
(اِ مرکب، از اتباع) آل و آجیل. آجیل و جز آن. توسعاً، سود. فائده.
آل آروادی
[رْ] (اِ مرکب) (از: فارسیِ آل، دیو مادینه که به زچگان آسیب رساند + ترکیِ آروادی، زن) مثل آل آروادی؛ زنی سخت بی حیا و بدرفتار.
آل آشخال
(اِ مرکب، از اتباع) آل آشغال. خاش و خماش. خرت و پرت.
آل آفریغ
[لِ] (اِخ) نام سلسله ای از ملوک خوارزم که پیش از اسلام تا زمان سامانیان در آن خطه فرمان رانده اند. و آفریغ نام مؤسس این دوده است و متأخرین آنان را که در دورهء اسلامی میزیسته اند آل عراق نیز نامیده اند. و آنان را آل افریغون و آل...
آلا
(فرانسوی، حرف اضافه)(1) در کلماتی که از فرانسه در زبان ما داخل شده چون و مانند و مطابق باشد، چون: آلافرانک، آلانگله، آلاتورک، آلاگارسن و آلامد. لیکن دو کلمهء آلاپلنگی به معنی منقش بخالهای درشت و آلابلبلی به معنی جای رفیع و بلند (چون آشیان بلبل) در زبان فارسی هست...
آلا
(ص) آل. سرخ نیمرنگ. پشت گلی. و در فرهنگها بیت ذیل برای این معنی شاهد آمده است، لیکن صریح در مدعا نیست :
چو چشم ابر شد آلا و روی گل ناری
در آبگون قدح افکن شراب گلناری.
منصور شیرازی.
|| (اِ) پروا. (تحفه الاحباب اوبهی).
آلا
(اِخ) نام یکی از آبادیهای سقز کردستان و نام پیشین آن «ایلو» است. (فرهنگستان).
آلاء
(ع اِ) جِ اِلْی و اَلْی. نعمتها. نیکیها. نیکوئیها. (ربنجنی) :
صفت و نعت او بنزد خرد
همه آلاء کبریا باشد.مسعودسعد.
پس پرده بیند عملهای بد
همه پرده پوشد به آلای خود.سعدی.