آگنیدن
[گَ دَ] (مص) رجوع به آکنیدن شود.
آگنیده
[گَ دَ / دِ] (ن مف) رجوع به آکنیده شود.
آگو
(اِ) بوم. جغد. رجوع به آکو شود.
آگور
(اِ) خشت پخته. آجر. (ربنجنی). کرمید :
بر در و بام برف پنداری
بیخته گچ و کشته آگور است.مسعودسعد.
خانهء جغد را بکوشیدی
بگچ آگور و نقش پوشیدی
آن گچ آگور کرده خانهء دین
وین بیاراسته بنور یقین.سنائی.
آهک کافوروش اندوده بر آگور او
خشت زرین را مطلا کرده گوئی آب سیم.
ابن یمین.
آگورگر
[گو گَ] (ص مرکب) آجرپز. آجوری. (ربنجنی). آگوری.
آگورگری
[گو گَ] (حامص مرکب) کار آگورگر.
آگوری
(ص نسبی) آگورگر. آجرپز. آجوری.
آگوش
(اِ) آغوش. بغل : امیر او را بخویشتن خواند و در آگوش گرفت. (تاریخ بیهقی).
گاه بادش گرفته بر گردن
گاه گردش کشیده در آگوش.مسعودسعد.
یک قطره از آن شراب مشکین
آورد دو عالمم در آگوش.عطار.
- آگوش آگوش؛ بغل بغل :
در مجلس ما گلی و خاری باشد
آگوش آگوش مرغزاری باشد
سرتاسر اگر پلاس و کرباس...
آگوشیدن
[دَ] (مص) در آغوش گرفتن. در بغل گرفتن. || در بیت ذیل سوزنی اگر تصحیفی راه نیافته باشد آگوشیدن به معنی بستن آمده است :
در شادیت گشاده ست و در غم بسته
بسته مگشای همه عمر و گشاده ماگوش
می آسوده بکف گیر و ز عشرت ماسای
کز نوا بلبل آسوده درآمد بخروش.سوزنی.
آگون
(ص) بر وزن و معنی وارون یعنی نگون باشد، چه سراگون سرنگون را گویند. (برهان). واژون. واژگون. سرنگون. معلق. || سراشیب. و ظاهراً این کلمه جز در حال ترکیب مستعمل نیست.
آگه
[گَهْ] (ص) آگاه. باخبر. مطلع. مستحضر. عالم. خبیر. عارف. واقف :
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه
ز اندوه گیتی بر او شد سیاه.فردوسی.
همانا خوش آمدْش گفتار اوی
نبود آگه از زشت کردار اوی.فردوسی.
بایوان یکی گنج بودش [ فرنگیس را ] نهان
نبد زآن کسی آگه اندر جهان.فردوسی.
ز خیمه برآورد پرخون سرش
که آگه...
آگه
[گَهْ] (اِخ) نام شاعری شیرازی از متأخرین، برادر نواب، متخلص به بسمل. از مریدان میرزا ابوالقاسم درویش شیرازی. وفات در 1244 ه .ق .
آگهان
[گَ] (نف، ق) آگاه. در حال آگهیدن.
آگهاندن
[گَ دَ] (مص) آگاهانیدن.
آگهاننده
[گَ نَنْ دَ / دِ] (نف) آگاهاننده. مخبر.
آگهانیدن
[گَ دَ] (مص) آگاهانیدن.
آگهانیده
[گَ دَ / دِ ] (ن مف) آگاهانیده. مطلع ساخته. باخبرکرده.
آگهی
[گَ] (حامص، اِ) مخفف آگاهی. خبر. نبأ. اطلاع. آگاهی. علم. معرفت. خبرت. وقوف. عرفان. شناخت :
بدو گفت کای مهتر کاروان
مرا آگهی ده ز بار نهان.فردوسی.
بایران رسد زین بدی آگهی
برآشوبد این روزگار بهی.فردوسی.
چو آمد ببغداد از او آگهی
که آمد خریدار تخت مهی
همه شهر از آگاهی آرام یافت
جهانجوی از آرامشان کام یافت.فردوسی.
که...
آگهی
[گَ] (اِ) نوشته ای که خبر یا دستوری نوین دهد. || اعلامیه ای که بانک بمشتری فرستد. (فرهنگستان).
آگهی
[گَ] (اِخ) تخلص شاعری از مردم یزد.